کشتی شکستگان
از عارف مشهور ابراهیم خواص، نقل کرده اند که وقتی با جمعی از دوستان عازم سفر دریا شدیم در کشتی نشستیم، به میان دریا رسیدیم ناگاه بادی سخت برخاست و کشتی را نه لنگر ماند و نه بادبانً کشتی شکست و مسافران غرق شدند و من و چند تن از همسفران بر تخته پاره ای بماندیم. باد این تخته را به جزیره ای انداخت و از دریا به خشکی آمدیم در آن جزیره هیچ قوت و خوراکی نیافتیم از گرسنگی مشرف به موت شدیم یکدیگر را وداع کردیم.
یکی از آن جماعت گفت: بیائید هر یک نذری کنیم تا شاید خداوند متعالی ما را نجات دهد. یکی گفت من نذر می کنم تمام روز ها را روزه بگیرم. دیگری گفت در هر شبانه روز چند رکعت نماز خواهم خواند چون نوبت به من رسید چندانکه فکر کردم مرا چیزی به یادم نیامد، جز آنکه گفتم: من نذر کردم که هرگز گوشت فیل نخورم رفقا گفتند ای برادر این چه نذری است که تو میکنی، چه وقت ما گوشت فیل خورده ایم که تو می گویی تا آخر عمر نخواهم خورد، کارهایی را که انسان نمی کند نذرش بی معنی است!
پس دوستان گفتند از نشستن چیزی عاید نمی شود حرکت کنیم و به جزیره بگردیم شاید چیزی پیدا کنیم و بتوانیم با خوردن آن سد جوع کنیم و از گرسنگی نجات یابیم پس از ساعتی که در جزیره گشتیم ناگهان به بچه فیلی برخوردیم. رفقا او را کشتند و چون در آنموقع گوشت مردار هم بر ایشان مباح بود.
همه از آن گوشت خوردند به من تکلیف کردند گفتم: من ساعتی بیش نذر کردم که تا آخر عمر گوشت فیل نخورم. چون قدری از شب گذشت، فیلی غران و مست برسید و فریاد می کرد، چون یاران آن حال بدیدند همه از ترس به رو در افتادند و با زندگی وداع کردند. فیل آمد و یک به یک را ببوئید و همه را در زیر پای خود بمالید تا جمله همگی مردند. من تنها بماندم، مرا نیز بسیار ببوئید من دست از جان بشستم، پس مرا بر پشت خود انداخت و تا سپیدهء صبح در حرکت بود هوا که روشن شد آهسته مرا بر زمین گذارد و بازگشت. چون او غایب شد من خدا را شکر کردم. گامی چند از آنجا برفتم، شاهراهی دیدم، مقداری که رفتم به شهری رسیدم. اهل آنجا از حال من جویا شدند. قصه را گفتم، متعجب شدند و گفتند: این فیل یک شب بقدر چندین روز راه رفته تا ترا به این موضع رسانده است و علت هلاک کردن رفقایت این بود که آنان از گوشت بچه او خورده بودند و تو چون نخورده بودی ترا از آن محل نجات داده و به محل آباد آورده است
برگرفته از هزار و یک شب