محمد اکرام بسیم
...
از بس در انتظار تو کردم درنگها
افتاد شانههای من از چشم سنگها...
رفتی دگر به دیدن ساحل نیامدی
کشتند در غیاب تو خود را نهنگها
چنگی زدی به زلف فریبندهتر شدی
در کشور تو ضامن صلح است جنگها
شلیک چشمهات نه تنها نکشتهاند
بخشیدهاند زندگیام این تفنگها
زیبایی تو موجب زیبایی من است
آیینهام مقابل انبوه رنگها
اما به بیوفایی تو سخت دلخوشاند
این مردم خدا زده، این چشمتنگها
وقتی که نيستی تو منی نیست در میان
با ماه گشتهاند زبانزد پلنگها
گوش من است و قال و مقال پرندگان
چشم من است و رنگ غروب النگها