صدا سلطانی
...
چه دلگیر است و دردآور سکوت مرد سیگاری
کمی پرخاش و بعدش ھم تبسمھای اجباری...
نه حرفی روی لبهايش نه اميدی به فردايش
برای عاشقی شاید ندیده در تو معياری
برو اي زن وَ بيرون شو ازين دنيای پوشالی
ازین خوشبختی تیره، ازين بیهوده پنداری
ازين كه باوفا باشي ... چه حاصل میكنی آخر؟
ازين حال بلاتكليف و دايم ديگرآزاری
چرا با سادهگیھایت خودت را خسته میسازی
نمیبيند ترا ديگر شبیه فلم تكراری
نشستی منتظر عمری و گفتی حرفھایت را
به تو خنديد و حيران شد كه شوق درد سر داري؟!
رهايش كن به حال خود چه فرقی میكند خانم!
اگر گندیده بگذارش جوانی را به مرداری ...