خواجه بخشنده و غلام وفادار
درویشی که بسیار فقیربود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را میدیدکه جامههای زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر میبندند. روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر مایاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم.
زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دستو پایش را بست. میخواست ببیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان میپرسید آنهاچیزی نمیگفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و میگفت بگویید خزانه طلا و پول حاکمکجاست؟ اگر نگویید گلویتان را میبرم و زبانتان را از گلویتان بیرون میکشم. اماغلامان شب و روز شکنجه را تحمل میکردند و هیچ نمیگفتند. شاه آنها را پاره پارهکرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند. شبی درویش در خوابصدایی شنید که میگفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یادبگیر.
زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دستو پایش را بست. میخواست ببیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان میپرسید آنهاچیزی نمیگفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و میگفت بگویید خزانه طلا و پول حاکمکجاست؟ اگر نگویید گلویتان را میبرم و زبانتان را از گلویتان بیرون میکشم. اماغلامان شب و روز شکنجه را تحمل میکردند و هیچ نمیگفتند. شاه آنها را پاره پارهکرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند. شبی درویش در خوابصدایی شنید که میگفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یادبگیر.
مثنوی معنوی مولوی