.طوطی و بقال
یك فروشنده در دكان خود, یك طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی, مثل آدمها حرف میزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتریها شوخی میكرد و آنها را میخنداند. و بازار فروشنده را گرم میكرد.
یك روز از یك فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشة روغن خورد. شیشه افتاد و نشكست و روغنها ریخت. وقتی فروشنده آمد, دید كه روغنها ریخته و دكان چرب و كثیف شده است.
باقی درادامه ی مطلب...................
یك فروشنده در دكان خود, یك طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی, مثل آدمها حرف میزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتریها شوخی میكرد و آنها را میخنداند. و بازار فروشنده را گرم میكرد.
یك روز از یك فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشة روغن خورد. شیشه افتاد و نشكست و روغنها ریخت. وقتی فروشنده آمد, دید كه روغنها ریخته و دكان چرب و كثیف شده است. فهمید كه كار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد.
طوطی دیگر سخن نمیگفت و شیرین سخنی نمیكرد. فروشنده و مشتریهایش ناراحت بودند. مرد فروشنده از كار خود پیشمان بود و میگفت كاش دستم میشكست تا طوطی را نمیزدم او دعا میكرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم كند.
روزی فروشنده غمگین كنار دكان نشسته بود. یك مرد كچل طاس از خیابان میگذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسی.
ناگهان طوطی گفت: ای مرد كچل , چرا شیشة روغن را شكستی و كچل شدی؟
تو با این كار به انجمن كچلها آمدی و عضو انجمن ما شدی؟ نباید روغنها را میریختی. مردم از مقایسة طوطی خندیدند. او فكر میكرد هر كه كچل باشد. روغن ریخته است.