بشنو از نی . . .

اولین فصلنامه الکترونیکی ادبی هنری فرهنگی افغانستان

صفحه اصلی آرشیو مطالب انجمن تماس با من قالب وبلاگ

بی آرزو

بی آرزو

بغــــاری تیـــــره، درویشی دمی خفت

دران خفتن، بــــــاو گنجــی چنین گفت

کـه من گنجم، چـــو خاکم پست مشمار

مـــــرا زین خـــاکــــــدان تیــره بردار

بس است این انــــــزوا و خاکســــاری

کشیـدن رنج و کــــــردن بـــــــردباری

شکستن خاطـــــــری در سینه‌ای تنـگ

نهادن گـــــوهـــــــر و برداشتن سنگ




ادامه مطلب ...
[ دوشنبه 11 آذر 1392 ] [ 4:49 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

ابله و اعیار

ابله و اعیار

ابلهی میرفت و افسار خری را گرفته و می برد. دو مرد از عیاران او را بدیدند. یکی از ایشان گفت: من خر را از این بگیرم. آن یکی گفت: چگونه میگیری؟ گفت: با من بیا تا گرفتن به تو باز نمایم.
پس از آن عیار به سوی خر باز آمد و افسار را از سر خر بگشود و خر برفقیش سپرده افسار بر سر خود بنهاد و از پی آن ابله همیرفت تا این که رفیق آن مرد اعیار،خر از میان برد. آنگاه مرد اعیار بایستاد و قدم برنداشت. مرد ابله به سوی او نگاه کرد دید که افسار در گردن مردیست. باو گفت: تو چه چیز هستی؟ گفت: من خر تو هستم و حدیث من عجیب است و آن این است که مرا مادر پیر نیکو کاری بود. روزی من چوب بگرفتم و او را بزدم. او به من نفرین کرد. در حال به صورت خر درآمدم و بدست تو افتادم. من اینمدت را نزد تو بودم. امروز مادرم از من باز گردید و مهرش به من بجنبید و مرا دعا کرد. به صورت اصلی خود در آمدم.
پس آن مرد ابله گفت: ترا به خدا سوگند میدهم که من آنچه با تو کرده ام حلال کن. آنگاه افسار از سر او برداشت و به خانه خود بازگشت و از این حادثه غمین و اندوهناک بود و دیرگاهی بیکار در خانه نشست.
روزی زن باو گفت به خانه اندر بیکار نشستن تا بکی بر خیز و به بازار شو و دراز گوشی خریده به کار مشغول باش. آن مرد برخاسته به بازار چارپا فروشان رفت. خر خود را دید که در آنجا میفروشند. چون او را بشناخت پیش رفته دهان به گوش او نهاد و باو گفت: ای میشوم، پندارم که باز غلط کرده مادر خود را آزرده ای و او ترا باز نفرین کرده. به خدا سوگند که من تو را دیگر نخواهم خرید.

برگرفته از هزار و یکشب



[ دوشنبه 11 آذر 1392 ] [ 4:43 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

انگشتر بی نگین

انگشتر بی نگین 

 

توانگری واعظ خوش طبع را انگشتری زرین داد که نگین نداشت و التماس نمود که مرا در سر منبر دعا کن، واعظ او را برین وجه دعا کرد که بار خدایا او را در بهشت

قصری بده که سقف نداشته باشد، بعد از آنکه از منبر فرود آمد توانگر پیش رفت و مصافحه نمود، سپس گفت ایمخدوم این چه نوع دعای بود که در حق من کردی؟

گفت: اگر انگشتر نگین میداشت قصر تو نیز سقف میداشت.



[ یکشنبه 10 آذر 1392 ] [ 18:58 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

ای شه با سخای من

صنوبر عاجزی


ای شـــه با سخـــای من دل شــــده مبتلای تو

طوطــی طبع من کنـــد شـام و سحر نوای تو

عمر عـــزیز را دهــــم در هـــوس لقــای تو

محرم ســـرلامکــان جـــان و دلـــم فــدای تو

مرغ دلم به اوج عـــرش پر زند از هوای تو

وصف تو چون بیــان کند سوختهء وصال تو

 





ادامه مطلب ...
[ یکشنبه 10 آذر 1392 ] [ 18:38 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (1) ]

انوشیروان

 

انوشیروان

از جمله حکایتها اینست که روزی ملک انوشیروان از برای نخجیر سوار شد و در پی آهو از لشکر جدا ماند. در آن هنگام که او از پی نخجیر همیرفت دهکده ای پدیدار شد و او را تشنگی غالب بود. روی بدان دهکده کرده بدر خانه ای بایستاد و از خانگیان آب بخواست. در حال دخترکی بدر آمد. چون او را بدید بخانه بازگشت و از برای ملک یک نیشکر بفشرد و او را بیامیخت با آب و بقدحی گذاشته چیزی معطر شبیه خاک به میان قدح بریخت پس از آن قدح را به ملک بداد.

ملک بقدح نظاره کرد درو چیزی دید که شبیه خاکست. پس ملک از آن آب کم کم بخورد تا آب قدح تمام شد. پس از آن با دخترک گفت: خوب گوارا بود، اگر این خاک نمیداشت از این که او را نا صاف کرده بود. دخترک گفت: ای مهمان عزیز، من به عمد او را ناصاف کردم. ملک گفت از بهر چه این کار کردی؟

دخترک گفت : من دیدم که تشنگی بر تو چهره گشته اگر این شبیه به خاک درو نبودی تو او را بیکدفعه مینوشیدی و تو را ضرر میرساند. ملک انوشیروان از سخن آن دخترک و بسیاری عقل او خیره ماند و گفت: این شکر از چند نی فشردی؟ دخترک گفت: این همه از یک نی فشردم. انوشیروان را عجیب آمد و صورت خراج آن دهکده بخواست. خراج آن دهکده را اندکی یافت. در دل بگرفت که چون به ملک باز گردد بخراج آن دهکده بیفزاید و با خود گفت در دهکده ای که از یک نی چندان آب فشرده شود چگونه خراج آن باین قلت خواهد بود؟

پس از آن ملک به نخجیر گاه رفت و هنگام شام بازگشت بدر همان خانه بگذشت و آب خواست. همان دخترک بدر آمد. ملکرا بشناخت و به خانه بازگشت که از بهر او آب بیاورد. آمدنش دیر کشید. انوشیروان شتاب کرد. چون دختر بیامد باو گفت: از بهر چه دیر کردی؟

دخترک گفت: که از نی بقدر حاجت شکر بر نیامد ناچار سه چهار نی فشردم باز بقدر شیرهء که از یک نی برآمده بود از آنها نیامد. انوشیروان گفت: این واقعه را سبب چیست؟ دخترک گفت: نیت سلطان دگرگون گشته. گفت: این را از کجا دانستی؟

گفت از پیشنیان شنیده ام که چون نیت سلطان دگرگون شود برکت از آن قوم برود. پس انوشیروان بخندید و آنچه را که در دل گرفته بود از دل بدر آورد.

برگرفته از هزار و یکشب




ادامه مطلب ...
[ یکشنبه 10 آذر 1392 ] [ 13:42 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

راز آفرینش

 

راز آفرینش

 



قرار بود از اول کـــــه یاورت باشـــــــــم

به گاه یکــــه شدن هــــــات در برت باشم

قـــــرار بــــود ز پهلوی تـــــو بریده شوم

که تا چـــــو آیینــه در بــــرابـــــرت باشم

قـــــرار بود صدای ترا شــــوم پـــژواک

چو دل بـــــرای تو دادند دلبــــرت بــاشم

قـــــرار بــود که همتا ی همدگـــــر باشیم

قـــــــرار بـــود از اول ، برابـــــرت باشم

بقیه ماجرا در ادامه مطلب  . . .




ادامه مطلب ...
[ یکشنبه 10 آذر 1392 ] [ 13:41 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (1) ]

خانم پروین

 

 

خانم پروین

خانم پروین که هـویت اصل آن بی بی خدیجه میباشـد، از ازدواج اولِ سـرداد محمد رحیم ضیایی با محترمه بی بی کو، بتاریخ اول قوس1303 هـجری شـمسی برابر 21 نوامبر 1924 میلادی در شـهر کابل بدنیا آمد.

خدیجهء کوچک از سـن طفلی با شـنیدن آهـنگهای دلپذیر پدر هـنرمندش به موسـیقی و آوازخوانی علاقه مند شـد. پدرش که خود شـاعر توانا و در عالم موسـیقی هم ید طولا داشـت، میتواند بهـترین مشـوق او در راه آواز خوانی محسـوب گردد. خدیجه خواندن و نوشـتن و دروس ابتدایی را بصورت شـخصی نخسـت از پدر دانشـمند و سـپس از اسـتادان آن عصر فـراگرفـت و بعـداً شـامل مکتب نرسـنگ کابل ( قابله گی ) شـد و پس از فـراغـت از این مکتب در شـفاخانهء ملکی کابل شـامل خدمت گردید. مدت دوازده سـال در آن شـفاخانه که بعـد ها بنام ( د میرمنو روغـتون) یا شـفاخانهء مسـتورات یاد میشـد به وظایفش با کمال پابندی، لیاقـت و صداقـت ادامه داد. وقتی ( د میرمنو تولنه) یا موسـسه نسـوان کابل پا به عرصهء وجود گذاشـت، نامبرده در دپارتمنت امور صحی آن موسـسه اسـتخدام گردید که مدتی با کمال عـشـق و علاقه به این کار مصروف بود.
در سـال 1330 هـ. ش ( 1951 میلادی) پروین که چادری بر سـر داشـت برای نخسـتین بار وارد اسـتدیوی موسـیقی رادیو کابل شـد و آهـنگ ( گلفـروش) را که شـعـر آن از طبع رسـای شـاعـر آزادهء افغان شـاد روان محمد ابراهـیم خلیل سـروده شـده بود واسـتاد غلام حسـین مرحوم آنرا کمپوز کرده بود روی نوار ثبت کرد که شـام هـمان روز از امواج آن رادیو پخش گردید.

اولین پخش این آهـنگ از رادیو، نام پروین بر سـر زبان ها افـتاد و شـهرت وی از مرز های کابل به ولایات افغانسـتان رفـت و از آنجا به خانم پروین در سـال 1337 هـ. ش. ( 1958 میلادی) برای نخسـتین باز حاضر شـد با ریاسـت پوهـنی ننداری ( تیآتر معارف) قـرار داد هـنری در بخش کنسـرت های آن ریاسـت عـقـد نماید و در سـال 1338 هـ. ش. با رادیو کابل قـرارداد هـنری بسـت و بصورت منظم آهـنگ های در رادیو خواند که کمپـوز آنهـا تـوسـط اســتـاد غـلام حـسـین، اســتـاد نـبی گل، حفـیظ الله خیال و انور شـاهـین صورت میگرفـت.

پروین حدود 320 آهـنگ در آرشـیف موسیقی رادیو و در حدود 20 آهـنگ در آرشـیف موسـیقی تلویزیون افغانسـتان دارد. خانم پـروین یکـبار ازدواج کرده ولی این وصلت او بیش از یکی دو سـال دوام نکـرده اسـت چه شـوهـر او محـمـد یعـقـوب مـاسـتر سـکوت « Masterscout » بنابـر عـوامل سـیاسی کشـور را ترک و در پاکسـتان پناهـنده شـده و با نام مسـتعـار ( مهر خان گران) به حیث نطاق رادیو پاکسـتان سـالهای متمادی بر ضد افغانسـتان و رژیم های آن فعـالیت میکـرده اسـت. پروین بعـد از شـکسـت این ازدواج دیگـر شـوهـر نکـرده و تا واپسـین روز های عمر خود مجرد زیسـته اسـت. از ازدواج با محمد یعقـوب ماسـتـر سـکوت فـرزنـدی نـدارد ولی فـرزندان « ریزه گل» یک خدمتگار خود را که فـوت نموده بود تا دم مرگ مثل اولاد های اصلی خود نگه داشـته و هـمه عـمر خود را به اباته و اعاشـه و تربیهء آنها وقـف کرده اسـت. این هـنرمنـد پـراسـتغـنا، با هـمت و زنـده دل اوقات فـراغـت را اگـر از پرسـتاری اعضای خانواده ایکه بـرای خـود سـاخـتــه بـود فـارع میگـردیـد، بـه مـشــق و تمـریـن آهـنگهـایـش می پـرداخـت. و هــمیـن تلاش هـای مـداوم، تمرین های پیگـیر و مخصوصاً عـشـق و علاقـه اش به مـردم، وطن و هـنرش بـود که باعـث شـده اسـت بعـد از گذشـت شـصت سـال هـنوز هم آهـنگهایش از طراوت و زیبایی خاصی برخوردار باشـد. پــرویـن در ســال 1350 هـ. ش. (1971 م. ) نشـان مطلای هـنـر را از طرف پادشـاه افغانسـتان دریافـت کـرده و بعـداً هـم به گرفـتن لقـب گرامـنـد شـایـسـتهء افغـانـسـتان مفـتخـر گردیــده اسـت.
خانم پـروین به روز 4 شـنبه 18 قـوس 1383 ش برابر با 9 دسـمبر 2004 میلادی، با وطن و وطـنـدارانـش وداع کرد و جهان ما را برای ابـد ترک گفـت و بدیار باقی شتافت .



[ یکشنبه 10 آذر 1392 ] [ 13:39 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

مست و هوشیار

مست و هوشیار

محتسب، مستی بــــه ره دید و گـــــریبــــــانش گرفت

مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتـــــان و خیـــــزان میروی

گفت: جــــرم راه رفتن نیست، ره همــــــــوار نیست

گفت: میبـــــاید تو را تــــــا خــــــانهٔ قــــــــاضی برم

گفت: رو صبح آی، قـــــاضی نیمــــه‌شب بیدار نیست

گفت: نـــــزدیک است والـــــی را سرای، آنجا شویم

گفت: والـــــی از کجـــا در خــــانهٔ خمــــــار نیست

گفت: تا داروغـــــه را گـــــوئیــم، در مسجد بخواب

گفت: مسجــد خـــــوابگـــــاه مـــــردم بدکــار نیست

گفت: دینـــــاری بده پنهــــان و خــــــود را وارهــان

گفت: کــــــار شرع، کـــــار درهم و دینـــــار نیست

گفت: از بهـــــر غـــــرامت، جـــــامه‌ات بیرون کنم

گفت: پـــوسیدست، جـــــز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگـــــه نیستی کـــز ســـــر در افتـــــادت کلاه

گفت: در سر عقـــــل باید، بی کلاهی عـــــار نیست

گفت: می بسیار خـــــوردی، زان چنین بیخود شدی

گفت: ای بیهــــوده‌گــــــو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حـــــد زند هشیـــــار مـــــــردم، مست را

گفت: هشیاری بیار، اینجـــــا کسی هشیــــــار نیست



پروین اعتصامی



[ سه شنبه 05 آذر 1392 ] [ 16:53 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

ابن حسام شاعر

ابن حسام

شاعر

جمال الدین معروف به ابن حسام از شعرای خوش نام و مشهور شهر باستانی هرات است.

تاریخ تولــــد او معلوم نیست امــــا در سال 875 هجری قمری در هــــرات وفات یافته و در همــــان جا مدفون گـــــردید. ابن حسام از دربـــار نیشینان ملــک شمس الدین کــــرت و دودمـــــان اوست و در عهـــــد خــــــــویش معروف در شعـــــر و سخن بوده بویژه در غزل و باز هـــم در صنعت مستزاد دست قــوی داشت و از بسکه غـــــزل و مستزاد او شور انــگیز بود اکثر آواز خــــوانان در ساز اشعار او را مــــــی خواندند و این است یــک مستزاد معــروف او :

آن کیست کـــــه تقریر حـــال گدا را در حضرت شاهی

کز غلغل بلبل چه خبر پیک صبا را جـــــز نـاله و آهی



[ سه شنبه 05 آذر 1392 ] [ 16:33 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (1) ]

حیاتی هروی

عجب شیـــرین لب لیلی عــذاری کــرده ام پیدا

در این ایام خوشحـــالم کـــه یاری کـرده ام پیدا

بیاد لعـــل شیرین میکنـــم چون کـوهکن جانی

چو فــرهاد از برای خـویش کاری کرده ام پیدا

ز پا افتــادم از اندوه هجـــران چون کنم یارب؟

کـــه این اندوه از دست نگــــاری کـرده ام پیدا

چومجنون می نهم رو بر کف پای سگ کویش

که من دیوانه نیکـــو غمگساری کـــرده ام پیدا

بیکــدم صرف راه آن بیت بیگــانه وش کردم

(حیاتی) آنچــه من در روزگــــار کرده ام پیدا


حیاتی هروی



[ سه شنبه 05 آذر 1392 ] [ 16:19 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

عشقری

 

عشقری 

غلام نبی عشقری در ســال 1271 خـــورشیدی، در شهر کـابل چشم بجهان گشود، پدرش شیر محمد معروف به { داده شیر } تاجیر پیشه بود. وی هنوز نخسنين سالهای کودکی را سپری نکرد که پدرش را از دست داد و بعد از مدت کمی برادرش دار فانی را وداع کرد و بعد از مدت اندک چنگالش از دامن مادر هم رها شد و به ياری دوستان نزديک در جاده زندگی قدم می نهاد. 
باری غلام نبی که با عياران پرداخته و با آزاد منشی آميخته بود ، عاشق و دلباخته تصوف ميگردد و همه نقد زندگيش را بر سراين نسيه می نهد و بر همه داشته هايش پشت پا می زند. مدتی را در سرگردانی می گذراند و شب ها را در نور کمرنگ و بی رمق چراغ های تيلی به صبح می آورد و برای آموختن خط ، نوشتن و خواندن پنج سال تمام جهد می کند و در سال 1293 خورشيدی غلام نبی نخستين شعرش را بــــه تخلص عشقری سرود و اين شعر که سخت روان و موزون بود ، ارادهء او را در اين راه خطير استوار تر ســــاخت و بسياری از اشعـــــارش در جــرايد و روزنامه های آنزمـــان به چــاپ رسيد و 70 سال تمام به شاعری پرداخت. 
عشقری شاعر رسمی و درس آموخته نبود اما بنا به استعداد فطری و "طبع خداد" که داشت اشعاری روان و زيبای سروده است. محبوبيت او در دوره معاصر از آنجا محسوس است که اسـتادان موسـيقی در زمان حياتـش، اشـعار او را با نوای موسـيقی سروده‌اند. 
سبک شعر عشقری در دو گونه بود. دسته ‌ای از اشعار او در سبک ادبی استوار هستند و دسته‌ای دیگر با بهره‌گیری از واژگان زبان عامیانه سروده شده ‌است. بخشی از سروده‌های او در کلیاتش در سبک واسوخت است. 
وي در زنده گي چنان عاشـقانه زيسـت كه ناله درد عشـقـش قرنها از حنجره خوش آواز آن طنين انداز خواهد ماند. و زنده گي جاودانه را از نالـش درد جدايي يافته اسـت. هر كس دردش بیشـتر ناليدنش رسـاتر. خودش به دوسـتانش بيتي از مسـعود سـعد را در خور وضع خويش ديده و مي خوانده اسـت: 

گردون مرا به رنج و الم کشـته بود اگر 

پـيـوند جــــان من نشــدي نظم جانفزای 

در سال 1335 شغل صحافی را برگزيد و با کتاب سروکار پيدا نمود وبعداً بزم های شاعرانه برپا می نمودند که هر روز دوستداران تازه ای برجمع علاقمندان خويش می افزود و بــالاخره در 9 سرطان 1358 خورشيدی صوفی غلام نبی عشقری به عمر هشتاد و هفت سالـــگی دار فانی را وداع کــــرد و در شهدای صالحين بخــاک سپرده شد. 
از وی اشعار زیادی در دست است که « از خاک تا افلاک عشق » در سال ۱۳۶۴در پشاور و کلیات وی در سال ۱۳۷۷ در ایران به نشر رسیده است.

 

نمونه شعر عشقری 

بت فرنگ

ای بت فرنگ آیین رحم بر دل ما کن

میتپم به خاک و خون حال من تماشاکن

یا رضای خود میخواه یا بگفته یی ماکن

شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

از رخ چو خورشیدت نوک برقه بالا کن

بر سر اسیرانت صبح حشر برپا کن

شانه زن به زلف خود پیچ کاکلت واکن

شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

سرمه یی مروت  را زیب چشم شهلا کن

خاکسار عشقت را جان من تسلا کن

پیچ و تاب زلفت را اندک اندکی وا کن

شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

یا قدم سفلی نه یا وطن به علیا کن

یا میان ظلمت باش یا بنور ماوا کن

هرچه خواهشت باشد ای مه یی دل آراکن 

شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

عشقری اسیرت شد جانبش تماشا کن

عقده یی دل اورا با کرشمه یی وا کن

حاجتش برار آخر آرزویش اجرا کن

شوخ آرمنی زاده یکدمی مدارا کن

یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن

 

 



[ شنبه 02 آذر 1392 ] [ 12:18 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

آثار مولانا

آثار مولانا
•مثنوی
 
از هنگامي كه حضرت مولانا به سرودن مثنوي شريف پرداخته است كلمه مثنوي علم بالغلبه شده است براي اين كتاب. سالها پيش ازين دوستي از من خواست كه درباره شرحي كه بر مثنوي نوشته بود چند كلمه بنويسم. همان جا در حضور او بالبداهه مطلبي نوشتم كه مضمون آنرا درين لحضه بيشتر به ياد مي‌آورم: مثنوي معنوي حضرت مولانابزرگترين حماسه روحاني بشريت است كه خداوند براي جاودان كردن فرهنگ ايراني آن‌را به زبان پارسي هديه كرده است.
اين نكته را كه بعدها چاپ شد هروقت خواندم احساس شادماني كردم كه حقيقتي بر قلم من جاري شده بود بي آنكه در آن لحضه انديشه اي درين باره داشته باشم .حقا كه چنين‌است .
مثنوي يكي از بزرگترين يادگارهاي نبوغ بشري است و كتابي‌است ك هرچه بيشتر خوانده شود تازگيهاي بيشتري از خود نشان مي‌دهد دهد بر خلاف اغلب آثار ادبي كه با يك بار و دو بار خواندن، انسان از خواندن آنها احساس بي نيازي مي‌كند.
مثنوي را «به لحاظ صورت و فرم نيز قويترين اثر زبان فارسي به شمار خواهد آورد نه اينكه بگويد معاني بسيار خوبي است اما در شيوه بيان يا صورت داراي ضعف و نقص است. وقتي از درون اين منظومه بنگريد ضعيف ترين و ناهنجارترين ابيات مثنوي مولوي هماهنگ ترين سخناني است كه ميتوان در زبان فارسي جستجو كرد.»
اما اگر كسي به اين نكته رسيده باشد در آنجا پست و بلندي احساس نميكند. مثنوي ساختاری پيچيده و سيال دارد. بوطيقاي روايت و قصه در آن پيوسته شكل عوض ميكند و به هيچ روي قابل طبقه بندي نيست هر چند اين طبقه بندي گسترده و متنوع باشد. سراينده، در هر لحظه اي فهمي تازه از روايت دارد و بوطيقاي نوي، براي همان لحظه مي آفريند در ابيات جهان براي هر مؤلفی ميتوان فرمهاي خاصي در نظر گرفت و حاصل آفرينش او را در آن فرمها طبقه‌بندي كرد الا مثنوي كه مثل جريان‌رودخانه‌، هر لحظه‌اي به شكلي در مي‌آيد.
افلاكي نوشته‌است كه حسام‌الدين از مولانا درخواست كرد تا مولانا مثنویي در وزن منطق اطير عطار و به اسلوب حديقه‌سنايي بسرايد «تا در ميان عالميان يادگاري بماند»
بشنو اين ني‌چون حكايت ميكند                                             از جداييها حكايت مي‌كند
به حسام‌الدين داد و فرمود كه «‌پيش ازانك از ضمير مبارك شما اين داعيه سر زند و طبيعت تقاضا كند آن عالم الغيب و الشهاده  و هو الرحمن در دلم این معاني را القا كرده بود كه اين نوع كتابي منظوم گفته آيد همچنان حضرت خداوندگار«مولانا» از جاذبه حسام الدين شور و بي قراري را از سر گرفته در حالت سماع حمام و قعود و قيام و نهوض و آرام به انشاد مثنویيات مداومت نمودن گرفت».
آغاز سرودن مثنوي در فاصله 657 تا660 بوده است و ادامه مجلد دوم سال 662 آغاز شده و تا پايان عمر مولانا يعني سال 672 ادامه يافته است. معلوم نيست كه آخرين ابيات دفتر ششم رادر چه تاريخي سروده است و چرا داستان شاهزادگان ناتمام رها شده است. براي ذهن جوال و خاطر خلاق مولانا پيدا كردن نقطه اي مناسب پايان مثنوي كار دشواري نبوده است، همچنان كه آغاز شگرف آن در ادبيات جهان بي مانند است. ميتوانست انجامي از همين دست در خاطر مولانا‌، بيابد اما او گويا به عمد اين كار را نا‌تمام رها كرده است تا همچنان گشوده بماند. هيچ پاياني خوش‌تر ازين ناتمامي قابل تصور نيست. هيچ گاه بر‌كران اقيانوس ايستاده‌ايد كه به پايان آن انديشيده باشيد؟
 
• فيه ما فيه
 
مجموعه‌اي است از گفتارهاي كه  پس ازدرگذشت او گردآوري شده است و اين نام «فيه ما فيه» نيز از طرف گردآورندگان بر آن نهاده شده است. در ميان آثار منثور مولانا ،‌فيه ما فيه، ‌برجسته ترين اثر اوست و در فهم مثنوي و درك عوالم روحاني مولانا بسيار سودمند است. نثر طبيعي و زيباي كتاب در بسياري موارد آن مايه كشش دارد كه خواننده را در حد يكي از نمونه هاي عالي نثر عرفاني به خويشتن مشغول دارد. فيه ما فيه نيز مشتمل است بر مقداري از شعرهايي كه در حافظه مولانا وجودداشته است از سنايي و قدما و گاه از ابيات ديوان شمس و مثنوي شريف نيز در آن ميان ديده مي‌شود. فيه ما فيه مانند مقالات شمس روايات متفاوت دارد و اگر چاپي كه جامع تمام روايات باشد فراهم آيد فوايد بيشتري از آن به دست مي آيد.
فيه ما فيه چند بار در ايران چاپ شده است كه بهترين چاپ آن همان است كه استاد بديع الزمان فروزانفر در سلسله انتشارات دانشگاه تهران آن را به سال 1330 منتشر كرده است و پس از آن به وسيله ناشران ديگر نيز عينا تجديد چاپ شده است.
 
• مكتوبات
 
مجموعه نامه هايي است كه مولانا به پيرامونيان خويش نوشته است. مخاطبان اين نامه ها غالبا رجال سياست و دولت مردان زمانه اند وگاه افرادي نيز از خانواده مولانا و علما و قضات عصر. كسيكه اين نامه را از چشم انداز ادبي مورد تأمل قرار دهد ممكن است به اين نتيجه برسد كه مردي به عظمت مولانا با چنان خلاقيت شگفت آور چگونه با اين عبارات كليشه اي دوستداران خود را مخاطب قرار داده است اما نبايد فراموش كرد كه سنت نامه نويسي در تاريخ فرهنگ ما، امري است و خلاقيت در نظوم و نثر امري ديگر. گويا عرف جامعه همين را مي‌پسنديده است كه مردي به عظمت مولانا با آن فوران احساس و عواطف و چيرگي بر جهان تصويرها، وقتي ميخواهد به دوستي يا فردي از افراد خانواده خود نامه بنويسد همان سنت و عرف و عادت وکلیشه های شناخته شده را مورد بهره وری قرار دهد.شاید اگر با روش دیگر نوشته میشد سندیت و اعتبار حقوقي نمی يافت.
 
• ديوان شمس
 
ديوان شمس در عرف خاندان مولانا و سلسله مولويه در روزگاران پس از مولانا با عنوان ديوان كبير شناخته مي‌شده است. اما به راستي دانسته نيست كه از چه تاريخي بر ديوان غزليات مولانا عنوان ديوان كبير اطلاق شده است در لوحه آغازين نسخه هاي كهن ديوان نيز عنوان ديوان كبير ديده نمي‌شود اغلب اين نسخه‌هاي كهن با عباراتي عربي و شاعرانه در ستايش اين كتاب و گوينده آن آغاز مي‌شود. با آوردن نام مجموعه اي از مهمترين كتابهاي تمدن اسلامي به صورت براعت استهلال يا بهتر بگويم.، به گونه نوعي ايهام به پايان ميرسد. گويا آنچه در تداول مولويان جريان داشته است همان عنوان «ديوان» «غزليات» بوده‌است و بعد عنوان ديوان كبير را بر آن اطلاق كرده‌اند.
از قديم نسخه هاي مختصر و كامل اين ديوان نزد اهل ذوق به ويژه اصحاب خانقاه  رواج داشته است و پس از رواج چاپ هم با عنوان ديوان شمس تبريزي يا كليات تبريزي بارها و بارها در ايران و هند به چاپ رسيده است. آخرين و جامع ترين چاپ آن همان است بر دست استاد بديع الزمان‌فروزانفر در فاصله سالهاي 1336-1345 منتشر شده‌است.
با اينكه ديوان كبير چاپ استاد فروزانفر بر دست بزرگترين مولوي‌شناس قرون واعصار فراهم آمده‌است هنوز هم خالي از اشكال و نقصهايي نيست اجمالا ميتوان گفت كه درين ديوان هنوز هم حجم قابل ملاحظه اي  از شعر ديگران وجود دارد كه كار را بر هر پژوهنده‌اي دشوار مي‌كند .
در ديوان كبير بعضي غزلها فاقد تخلص است و بعضي خمش،‌خامش، خاموش و خمش كن در پايان دارد كه بعضي در تمامي اينها خاموش / خمش تخلص مولانا است . مقداري غزل شايد حدود صد غزل با تخلص به نام حسام‌الدين و نيز صلاح‌الدين دارد و بقيه به نام شمس است .
ظاهرا غزلهايي كه هم خمش دارد و هم شمس الحق نتيجه دخل و تصرف ديگران است. بسياري از غزلها كه مسلما از شاعران قبل از مولاناست وقتي در خانقاه قوالي مي‌شده است بيتي بر آن افزوده شده است و تخلص شمس را در آن وارد كرده‌اند .
 
• شعرهای تركی و يونانی در ديوان‌كبير
 
در ديوان كبير مقداري غزل  به زبان تركي و چندغزل نيز به زبان يوناني ديده می‌شود براي تحقيق در انتساب اين شعرها به مولانا بايد تكليف مسائل نسخه شناسي ديوان شمس روشن شود تا دانسته‌آيد كه پس از يك تصحيح انتقادي ديوان بر اساس قديم ترين نسخه ها چه مقدار ازين گونه شعرها در ديوان كبير باقي مي‌ماند. اگر چيزي باقي ماند آنگاه فرصت آن خواهد بود كه درباره آنها بحث و تحقيق شود. در سراسر مثنوي شريف كه در  اصالت انتساب آن به مولانا كوچكترين ترديدي وجود ندارد، به خصوص اگر نسخه مورد تحقيق استاد نيكلسون را معيار قرار دهيم حتي يك مصراع تركي وجود ندارد. البته كلمات يا نيم جمله‌هايي  مي‌توان يافت اما بيت كامل به زبان تركي در سراسر مثنوي ديده نشده‌است.



[ پنجشنبه 30 آبان 1392 ] [ 21:24 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

زندگی نامه مولانا

زندگی نامه مولانا

جلال الدین محمد که با القاب خداوندگار مولانا مولوی در میان پارسی گویان و به نام رومی در میان اهالی مغرب زمین شهرت یافته، یکی از بزرگترین متفکران جهان و یکی از شگفتیهای تبار انسانی است. این آتش افروخته در بیشه اندیشها در دو محور تفکر و احساس که بیش و کم با هم سر سازگاری ندارند به مرحله از تعالی و گستردگی شخصیت رسیده که به دشواری میتوان دیگر بزرگان تاریخ ادب و فرهنگ بشری را در کنار او و با او سنجید هم ایجاست تقطه معمایی و نقیضی حیات و هستی او که در دو جهت متناقض در اوج است. او از یک سوی متفکری بزرگ است و از سوی دیگر دیوانه‌ای عظیم و شیدا. از یک سوی پیچیده ترین قوانین هستي را به ساده ترین بیانی تصویر می کند از سوی دیگر هیچ قانون و نظمی را در زندگی لایتغیر و ثابت نمی شمارد و برای هیچ سنتی ابدیت قایل نیست. آنچه در ستایش دریا برای کسی که در دریا ندیده باشد بنویسیم و بگوییم. جز محدود کردن آن بیکران و جز اعتراف به قصور تعبیرات خودکاری نکرده‌ایم. بهتر همان است که به جای سخن گفتن از او هم، از او یاری بخواهیم و دست خواننده یا شنونده را بگیریم و به ساحل آبی آرام ناپیدا کران برسانیم تا از رهگذر دیدار و شهود بنگرد و دریا را با همه خیزابها و نهنگها و کف بر لب آوردنها و جوش و خروشها مشاهده کند.
اگرچه دریای وجود او از آن‌گونه دریاها نیست که از ساحلش بتوان قیاس ژرفاوپهنا گرفت چشم باید گوش شودوگوش باید چشم گردد تا مشاهده حالات و لحظات هستی بیکران او به حاصل آید.
آیینه‌ام آیینه‌ام، مرد مقالات نیم /  دیده شود حال من از چشم شود گوش شما

• نام و نسبت و خاندان او
نام او را بیشتر کسانی که زندگینامه وی را نوشته اند محمد یاد کرده اند و در این باب جای تردیدی باقی نیست. لقب جلال الدین نیز درباره او امری مسلم است. عناوین "خداوندگار" و "مولانا" از تعبیراتی است که در قرنهای بعد و شاید نخستین بار در قرن هشتم یا نهم در مورد او بکار رفته است.
او در شهر بلخ در ششم ربیع‌الاول سال 604 ه.ق متولد شد و نیاکان او همه از مردم خراسان بودند. با اینکه عمرش در قونیه گذشت، همواره از خراسان یاد میکرد و خراسانیان آن سامان را با عنوان همشهری خطاب ميکردند. بعضی نسبش را به ابوبکر صدیق، صحابی معروف پیامبر و نخستین خلیفه حضر‌رسول رسانده‌اند ولی اعتباری ندارد.
پدرش بهاءالدین ولد نیز محمد نام داشته و "سلطان العلما" خوانده‌میشده است. در بلخ زندگانی بی زحمت داشته و بی‌مکتنی نبوده است و در میان مردم بلخ عنوان "ولد" شهرت او بوده‌است.
محمد بن حسین خطیبی، ملقب به سلطان العلما که پدر مولاناست؛ خود دانشمندی بزرگ و سخنوری استاد و عارفی نواندیش بوده است. از خلال تنها اثر باز مانده از او که معارف بهاء ولد نام دارد، امروز بدین گونه قابل توصیف است: در قلمرو اعتقادات کلامی به ماتُریدیه و اشاعره نزدیک است. ولی در قالب های متعارف عصر نمی گنجد. کتاب معارف او مجموعه ایست از مسائل کلام و فقه و تصوف که بخش عرفانی آن غلبه دارد و همین جانبِ شخصیت اوست که بسیار بدیع و تازه می نماید، تصویر لحظه های شخصی اوست و تاملاتی که در آفاق وجود دارد با زبانی بسیار شاعرانه و لطیف.

• دوران کودکی در سایه پدر
بر طبقِ بعضی اسناد، بها ولد به قصد حج از بلخ بیرون آمد و در نیشابور، با فرزند خردسالش، جلال الدین محمد به دیدار شیخ فرید الدین عطار شتافت. ملاقات این سه تن که داستان آن را بعضی تذکره نویسان یادآور شده اند از نظر تاریخی امری طبیعی است و بر اساس اقوال همه تذکره نویسان، شیخ عطار مثنوی معروف به اسرار نامه به جلال الدین محمد، که نوجوانی بود، هدیه کرد. در باب سبب این دیدار، گذشته از شهرت و تشخص عطار در آن روزگار، علاوه بر سنت رایج صوفیه، که به هر شهر وارد می شده‌‌اند و به دیدار مشایخ آن شهر می شتافتند، مرحوم استاد بدیع الزمان فروزانفر، در تحقیق جامعی که در باب مولانا و زندگانی او کرده، عامل دیگری را یاد می‌کند و آن اتصال و پیوندی است که از نظر سلسه طریقت میان بها ولد وشیخ عطار وجود داشته و آن پیوستگی آنان به سلسله کبراویه(منسوب به نجم الدین کبری متوفی 618) است اگر چه آن استاد فقید بعد ها در جای دیگر انتساب این دو مرد را به سلسله کبراویه مورد تردید قرار داده است با این همه تردید در این امور، دیدار این سه تن را از طبیعی بودن و معقول بودن هرگز به دور نمی کند.
این سفر که از بلخ آغاز شد، باید در حدود سالهای 618 یا 617و 616 اتفاق افتاده باشد و بنابراین، جلال الدین محمد در این سالها نوجوانی در سنین سیزده سالگی یا چهارده سالگی بوده است . بهاولد بر سر راه مکه به بغداد رفت و در این شهر روزی چند اقامت کرد. سپس به حج رفت و پس از آنجا به آسیای صغیر رفت وچون آتش فتنه تاتار روزبه روز، شعله ورتر میشد و زادگاه و وطن مالوف او، از آشفته ترین نواحی قلمرو اسلامی آن روزگار شده بود.
جلال الدین محمد، بر طبق بعضی روایات در شهر لارنده، به فرمان پدرش با گوهر خاتون ،دختر خواجه ی لالای سمرقندی،که از مردم معتبر برجسته بود، ازدواج کرد و این ازدواج در سن هجده سالگی او، در حدود سال 622، روی داد.

•حرکت خاندان مولانا از خراسان
پدر مولانا، یعنی بها الدین که به لقب سلطان العلماء شهرت داشته است در ناحیه وخش میزیسته در نزدیکی بلخ در افغانستان کنونی که بخشی از خراسان آن روز را تشکیل می داده است. سلطان العلماء در شهر خویش عالمی بر جسته و واعظي خوش سخن و ممتاز بوده است. بعضي اسناد وجود دارد كه مادر بها الدين ولد از خاندان خوارزمشاهيان بوده است. دليل چنداني براي رد اين موضوع وجود ندارد نفي و اثبانش چيزي از بنيادهاي شناخت مولانا و خاندان او را كم و زياد نميكند. اينكه به دليل مسايل ايدئولو‍‍ژيك وكشمكش هاي ديني و مذهبي سلطان العلماء ناچار شده است كه بلخ را ترك گويد جاي ترديد است. اسنادي كه مخالفت او را با خوارزمشاه و نيز فخر الدين رازي سبب اين كوچ ميداند قابل قبول نيست. اينكه دليل تعارض او با فخرالدين رازي، مخالفت فخر رازي با صوفيه بوده است قدري جاي ترديد است. درست است كه مولانا در آثار خويش فخر رازي را همواره مي‌نكوهد. او را به عنوان نماينده عقلانيت فلسفي به استهزا ميگيرد ولي فخر رازي خود در آثارش كليات مسايل تصوف را منكر نيست و به عنوان يكي از برجسته‌ترين چهره هاي كلام اشعري همسايه ديوار به ديوار جهان بيني مولانا است مگر اينكه بتوانيم ساحت فلسفي وجود فخر رازي را به عنوان شارح اشارت از جانب كلامي شخصيت او كه بيش و كم متفكري اشعري است.از هم جدا کنیم و این کاری است نا ممکن.
بايد به جستجو دلايل قاطع تري بود و ريشه های اين مسائل را در امور اجتماعي و سياسي ديگري يافت. بهاء ولد به دلايلي كه مهمترين انان خوف تتاران بوده است شهر خود را ترك كرده و به سوي نيشابور و ري و سپس به سوي بغداد و حجاز حركت كرده است. در اين سفر، مولانا نوجواني در حدود چهارده ساله بوده است.

•مولانا و عطار
بسيار طبيعي است كه حدود سال 618 كه خانواده مولانا از بلخ به سوي مركز ايران و از آنجا به سوي بغداد و حجاز در حركت بوده اند در نيشابور توفقي داشته باشند، يعني ناگزير ازين كار بوده اند، پس هيچ دليلي براي ردّ داستاني كه بعضي تذكره نويسان در باب ديدار سلطان العلماء و عطار در نيشابور نوشته‌اند، نداريم.
بر طبق این روايت وقتي كه بهاء الولد در نيشابور به ديدار عطار شتافت پسر چهارده ساله اش، مولانا جلال الدين محمد نيز همراه او بوده است و عطار كتاب اسرارنامه خود را به اين نوجوان هديه كرد. از همان زمان شيفتگي مولانا نسبت به شعر و ادب و سخن عطار آغاز شد و اين را در مطاوي مثنوي و ديوان شمس و ديگر آثارش به كرات نشان داده است مي گويند عطار خطاب به پدر مولانا گفت: (زود باشد كه اين پسر تو آتش در سوختگان عالم زند)

•دوران جواني و آموختن ها 
بيست چهار ساله بود كه پدرش درگذشت و او به خواهش مريدان و يا بنا بر وصيت پدر، دنباله كار پدرش را گرفت و به وعظ و ارشاد پرداخت و در همين روزگار بود كه تحت تاثير تعاليم ارشاد سيد برهان الدين محقق ترمذي كه از مريدان بهاءالولد بود قرار گرفت. مجموعه زماني كه او در حلب و دمشق بود از هفت سال تجاوز نمي‌كند. پس از اين مدت به قونيه بازگرديد و هم به اشارت سيد برهان الدين محقق به رياضت پرداخت تا در كنار علوم ظاهري از معرفت حقيقي و شهود نيز بهره مند گردد.
مولانا پس از مرگ محقق نزديك به 5 سال از حدود 638تا643 به تدريس علوم ديني و فقه پرداخت.

•در حوزه علمی دمشق
مولانا بدانچه از محضر پدر و ديگران آموخته بود قانع نبود و پيوسته در جستجوي استاداني بودكه معارف عصر را از ايشان به كمال بياموزد و اين كار وقتي براي او حاصل شد كه پدرش درگذشت و برهان الدين محقق كه مراد مولانا بود او را به سفر در راه علم اشارت كرد و مولانا راهي ناحيه شام شد كه در آن روزگار پر رونق ترين مراكز آموزش در اسلام بود زيرا ديگر دارالعلم هاي اسلامي از قبيل بخارا و مرو و نيشابور و ري و بغداد در هجوم تاتار يا به كلي ويران شده بودند يا به شدت آسيب ديده بودند.
در غزل شماره 1493 ديوان كبير به مطلع "ما عاشق و سرگشته و شيداي دمشقم" كه آن را در اشتياق شمس تبريز سروده است، از محله هاي اين شهر به گونه اي سخن مي گويد که نشان میدهد سالها و سالها در آن شهر زيسته و با آن محلات انس و الفت داشته است.

• تولدی ديگر
پيش از آن كه زندگاني جديد مولانا و دوران آفرينش و خلاقيت او آغاز شود يعني پيش از روزگار شور و شيدايي وي مردي از قياس ديگر مردمان روزگار بوده و شايد اگر اين صاعقه به خرمن جان او نمي افتاد امروز روز، در كنار دانشمندان و فقيهان درجه اول يا دوم تاريخ فرهنگ اسلامي آن روزگار نامي از او به يادگار مانده بود و شايد هم نه.
چرا كه بسياري از همطرازان و همروزگاران او را به اعتبار فقاهت و وعظ روزگار به دست فراموشي سپرده است و اينك حتي نامي از آنها باقي نمانده است اما از لحظه اي كه تولد ديگر او آغاز میشود ، يعني لحظه آشنايي با شمس تبريزي ،وي مردي است از طراز بلتدترين قله هاي معنويت بشري و ستونهاي استوار معارف انساني كه دست كم در عرصه تمدن وسيع اسلاني و در قلمرو معارف اين فرهنگ كسي به عظمت او نيامده است و در يك چشم انداز وسيع تر ميتوان او را در شمار چند متفكر بزرگ تاريخ بشر به حساب‌آورد.

• شمس تبريزی
شمس الدين محمد بن علي بن ملك داد، از مردم تبريز، شوريده‌اي از شوریدگان عالم و از رندان عالم سوز بود كه خشت زير سر و بر تارك نه اختر پاي دارند و در هر هزاره ي يا سده اي یکی از ايشان ممكن است در گوشه اي از گوشه هاي زمين ظهور كند. معماي وجود او قابل حس شدن نيست، اما انعكاس اين خورشيد در آيينه شعر مولوي آن چنان تابناك و روشن است كه نيازي به افسانه و روايت ارباب تذكره و مريدان قصه باره و افسانه دوست ندارد.
همچنان كه زندگي مولانا پيش از برخورد با شمس يك زندگي عادي و معمولي بود. درباره طرز برخورد اين دو با يكديگر افسانه ها ساخته اند، آنچه مسلم است اين است كه شمس در تاريخ بيست و هفت جمادي‌الاخر سال642 به قونيه وارد شد اما تاريخ برخورد اين دو و كيفيت اين واقعه امري روشن نيست و از سوي ديگر ميدانيم كه شمس در تاريخ 21 شوال 643 از قونيه بار سفر بسته است. بدين گونه مدت ديدار اين دو در مرحله نخست از 16ماه تجاوز نمیکند. علت رفتن شمس از قونیه،به درستي دانسته نيست. اما پيداست كه تغيير حالت و روش مولانا، خود يكي از عوامل اصلي بوده است. زيرا شمس نتوانسته‌است تشنيع مريدان و ملامت اهل زمانه را تحمل كند و در آن غوغاي عوام كه او را جادوگر و ساحره مي‌دانستند جانش در خطر بوده است بدين سبب از قونيه به دمشق پناه برده است. 
نامه ها و پيام هاي بسيار براي شمس روانه كرد در اين مدت ملال خاطر مولانا چندان بود كه روح مريدان و ياران را نيز در عذاب ميداد و ايشان را به اين واداشت تا از رفتار خويش پشيمان شوند و از آستان مولانا درباره رفتار خود نسبت به مقام شمس عذر خواهي‌كنند.
و در اثر همين اوضاع بوده است كه مولانا فرزند خود، سلطان الولد، را براي جستجو شمس به دمشق فرستاد. شمس حدود 15 ماه در آنجا بود و در 644 بر اثر خواستاري و شوق بي‌حد مولانا و نامه‌هاي فراوان وپيغامهاي عاشقانه او، دعوت سطان الولد را پذيرفت و عازم قونيه شد. اما اين بار نيز همان عوامل قبلي را به گونه اي ديگر تكرار كردند و شورش عوام و اهل عصيبت را برانگيختند و شمس ناگزير از قونيه غايب شد و دانسته نيست كه به كجا رفت و سرانجامش چه‌شد.
در باب شمس جز آنچه از غزليات مولانا و بعضي اشعار او دانسته ميشود سخن قاطع و مسلم كمتر ميتوان گفت. حتي تعيين حدي براي شخصيت او نميتوان كرد اگر توفاني به وجود آورده است يا آتشي اين چنين عظيم برافرخته آيا از نيروي وزش و قدرت ويرانگري او بوده‌است يا اين دريا چندان پهناور و عظيم بوده است كه كوچكترين تموجي او را توفاني كرده‌است.
با اين همه نبايد فراموش كرد كه ديوان كبير از جرقه همان ديدارها حاصل شده است و اگر تمام مدارك موجود هم بخواهند شمس را شخصيتي عادي و متوسط جلوه دهند تصويري كه مولانا از او ميدهد تصويري است غير عادي و شگفت‌آور.
هيچ دانسته‌نيست كه اگر شمس نبود و يا ديداري ميان او و مولانا حاصل نشده بود آيا باز هم اين همه شعرهاي درخشان از طبع مولانا بر ميجوشيد و به ظهور مي‌پيوست.
پاسخ دادن به چنين پرسشي دشوار است قدر مسلم اين است كه بخش اعظم ديوان شمس در صورت موجود مرهون اين ديدار و شيفتگی است.
ميگويند شمس در تبريز مريد يكي از عارفان گمنام عصر بنام شيخ ابوبكر زنبيل باف بوده است كه هيچ اطلاع ديگري از هويت تاريخي او در دست نداريم. در مطاوي مقالات شمس تبريزي اشاراتي به يك نفر گاه، ديده ميشود مثلا ((آن شيخ ابوبكر را خود رسم خرقه دادن نيست))
يا جاي ديگر ((آن شيخ ابوبكر را مستي از خدا هست و ليكن آن هوشياري كه بعد از آن است نيست. اين از روي علم معلوم شد اين بنده را))

• مقالات شمس
در فاصله كوتاهي كه شمس و مولانا در سالهاي 642-645 حدود سه سال با هم ديدارها داشته‌اند و شمس در جمع ياران مولانا در حضور او سخن ميگفته‌است، بعضي ياران مولانا پاره‌اي از سخنان او را گاه به عين و گاه با تغييري در جهت فهم خود بدان ميداده اند، حفظ كرده ند و نوشته اند ،كه امروز به نام مقالات شمس تبريزي باقي است. اين خصلت ذاتي او بوده‌است كه در همه احوال آمادگي براي سخنوري و گفتارهاي منظم نداشته‌است با اين همه آنچه باقي مانده‌است از گرانبهاترين بخشهاي ميراث انديشه و ذوق بشري در فرهنگ ايراني است. شمس وقتي اين يادداشتهاي مريدان را از حرفهاي خودش ميديده است بدانها "ورق پاره" اطلاق ميكرده‌است، از سر طنز و نيشخند.

• سرانجام شمس
بار دوم كه شمس در تاريخ 645 از قونيه غايب شد ديگر كوچكترين نشاني از او در دست نداريم
بعضي سخن از كشته شدن او گفته‌اند و بعضي از غياب او. سر انجام او يكي از رازهاي تاريخ فرهنگ ايران است. با اين همه احتمال اين كه شمس قونيه را به قصد وطن خويش تبريز ترك گفته باشد و در گمنامي در خوي در گذشته باشد و همان جا به نام مزار او مشهور است دفن شده باشد چندان دور از حقيقت نمي‌تواند باشد به خصوص كه اسناد قابل ملاحظه‌اي در اين باره موجود‌است.
از تصريحات او در خلال مقالات دانسته ميشود كه از علوم رايج عصر از قبيل فقه و ادبيات عرب بهره وافي داشته‌است.

• خوی خصلت‌های شمس
شمس مردي دير جوش، تنگ حوصله و بي اعتنا به تمام موازين حاكم بر عرف و عادتهاي زمانه بوده است خود غريبي در جهان چون شمس كو؟ از آن مرداني كه خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاي دارند و داوري خلق جهان را به پشيزي بر نمي‌گيرند. نگاه شمس به مسايل عصر در حوزه دين و اخلاق و تصوف نگاهي است بي‌رحم و تند و بي‌پروا.
بسياري از بزرگان عصر را به هيچ نمي‌گرفته است و گاه مردماني گمنام را مي ستوده و با ايشان انس ميگرفته‌است .
شمس تبريزي از نظرگاه مولانا مظهر كمال انسانيت است و مظهر كمال «عشق» و از ديدگاه مولانا اين دومفهوم رابطه اي اجتناب ناپذير دارند كه هرچه «انسانيت» كاملتر باشد عشق از كمال بيشتري برخوردار است زيرا عشق امانت الاهي است كه تنها به انسان سپرده شده است .
شمس از ميان شاعران بزرگ،‌ سنايي، عطار و خاقاني و نظامي را سخت مي‌پسنديده است و عجبا كه هر 4تن مورد توجه مولانا بوده اند شمس در ميان گفتارهايش استشهاد به شعر سنايي مي‌كرده است و مولانا در مجالس خود پيوسته شعرهاي سنايي را مي‌خوانده‌است.
آنچه از ديدار شمس براي مولانا حاصل شد يك نتيجه بنيادي داشت كه معيارهاي ارزشي مولانا را دگرگون كرد يعني ارزشهايي كه براي يك فقيه با يك مذكر و واعظ، در آن روز وجود داشت و گاه چه مايه گرفتاريها براي صاحبانش به حاضل مي آورد او را از چنگ آن معيارها رهايي بخشيد. مولانا را از زندان عادات و عرف ها و از زنجير معيارهاي زمانه آزاد كرد . شايد تا آن روزگار، مولانا خود اين حقايق را به كمال دريافته است اما در عمل نميخواست تن به آنها دردهد. ممكن است تا آن زمان مولانا از ديدار مرداني چون صدرالدين قونوي يا نجم الدين دايه و امثال ايشان كه مردمان ساده و زلالي همچون صلاح الدين زركوب ارزشي بسي والاتر داشتند حتي اگر امي محض بودند و از خواندن و نوشتن بي‌بهره. از نظر مولانا پير كسي است كه متصف به صفات حق باشد:
بدان كه پير سراسر صفات حق باشد / وگرچه پير نمايد به صورت يشري

• حسام الدين چلبی
حسام الدين حسن بن محمد بن حسن ارموري از خانداني همه اهل فتوت و جوانمردان بود و در روزگار صلاح الدين زركوب از ارادتمندان و فداكاران و پس از مرگ صلاح الدين مورد توجه بيش از حد و عنايت خاص مولانا قرار‌گرفت تا به حدي كه محرك اصلي طبع مولانا در سرودن مثنوي شد ويكي از آثار انديشه و تفكر بشري از اين بابت مديون خواهش ها و كشش هاي او بوده‌است. مولانا مدت 15 سال با
حسام‌الدين صحبت وديدار و گفتگو داشت و مثنوي معنوي حاصل لحظه‌هايي از همين ديدارها و گفتارها بوده است.
حسام‌الدين كه يكي از بزرگترين خدمات را به فرهنگ بشري انجام‌داده و انگيزه سرايش مثنوي شريف بوده است، اگر از خود سطري نوشته به جاي نگذاشته سبب شده است كه در همه آفاق گيتي همه جا نامش در كنار نام مولانا برده شود.
معلوم نيست كه اگر كشش و جذبه طلب و خواستاري او نبوده مثنوي آيا آغاز مي‌شد و تا به اين مرحله از كمال مي‌رسيد يا نه.
يك چيز را نبايد فراموش كرد كه شمس تبريزي و صلاح الدين و حسام الدين «مخاطب»هاي در همان مفهومي كه باختين به عنوان «من ديگر» گويند ازان سخن مي‌گويد و بنياد ديالگيسم خود را بر آن استوار كرده است.
بعد از وفات صلاح الدين ،مولانا، حسام الدين را به جانشيني و شيخي خانقاه برگزيد و پس از وفات مولانا نيز رياست معنوي و جانشيني مولانا با او بود. وقتي از بهاء الولد پسر ارشد مولانا خواستند كه بر جاي پدرش مولانا بنشيند او با كمال ادب و از روي فروتني جانشيني را تنها در خور حسام الدين ديد.
درباره نقش حسام الدين در سرودن مثنوي جاي ديگر از همين يادداشتها سخن گفته ايم و درين مجال اندك نيازي به تفصيل ديگر نيست.
اي شه حسام الدين ما، اي فخر جمله اوليا /  اي از تو جانها آشنا مستان سلامت می‌كنند

• پايان زندگی
روز يكشنبه پنجم جمادي‌الاخر سال672 هنگام غروب آفتاب مولانا زندگي را بدرود گفت.
مرگش دنباله بيماري ناگهاني بود كه طبيبان از علاج آن درماندند. خرد و كلان اهل قونيه بر جنازه او حاضر شدند. پيروان اديان ديگر از قبيل مسيحيان و يهود نيز در سوگ او زاري و شيون داشتند. بعد از وفات او چندتن از ارباب مكنت و ارادتمندان وي بنايي بر سر تربت او ساخته اند كه به «قبه خضرا» شهرت دارد و هميشه تا همين روزگار ما جمعي مثنوي خوان قاري بر سر قبر او بوده اند. خاكجاي مولانا مزار خانوادگي اوست كه جمع بسياري از افراد خاندان مولانا از جمله پدرش، سلطان العلماء در اين محل مدفون‌اند. مولانا 4 فرزند به نامهاي
1. سلطان الولد
2.علاءالدين محمد
3.مظفر الدين امير عالم
4.ملكه خاتون
داشته كه از چند چون زندگي و سرانجام و اولاد و احفادشان اطلاع بسياري در دست نيست مگر سلطان الولد كه ادامه حكومت معنوي مولانا در طول تاريخ تا روزگار ما در خانواده او بوده است اينان پاسداران فرهنگ ايراني و فارسي در قلمرو فرمانروايي پادشاهان آسياي صغير و پادشاهان عثماني بوده‌اند.

•وفات مولانا
مولانا هنگام غروب آفتاب در ماه دي و روز پنجم جمادي‌الاخر سال 672 زندگي را بدرود گفت. در آخرين لحضه هاي زندگيش پسرش بهاءالدين ولد سخت بيتابي مي‌كرد و از فرط خستگي روزها و روزها در رنج بود. مولانا از او خواست تا اندكي بياسايد و او پس از اداي احترام روانه شد.
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن / ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
...در خواب دوش پيري، در كوي عشق ديدم / با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن
مولانا در لحضه غروب خورشيد جهان را بدرود گفته است، و اين با پيوستگي روحي او با شمس تبريز مي‌تواند نوعي ارتباط رمزي داشته باشد.
پس از درگذشت مولانا شهر قونيه به حالت تعطيل درآمد. تمام مردم از مسلمان و مسيحي و يهودي و رومي و ترك تا چهل روز به عزاداري پرداختند. بر جنازه او صدرالدين قونوي نماز گزارد و او در كنار خاك‌جاي پدرش دفن کردند، همان جايي كه امروز به نام آرامگاه مولانا زيارتگاه خداوندان تجربه های روحانی و اهالي اقليم ذوق و معني است.


[ پنجشنبه 30 آبان 1392 ] [ 21:22 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (1) ]

براتعلی فدایی

 

 

براتعلی فدایی 
استاد فدایی شاعری است که خود را از هیچ قوم و نژادی نخوانده و شعرش متعلق به مردم افغانستان بوده است. فدایی شاعری صلح دوست و منادی حقیقی کرامت ها و ارزشهای والای انسانی است و از تباهی و نیستی، جنگ و برادر کشی و نفــــاق و مردم آزاری نفرت بی امـــان خود را در لابلای ابیاتی نغز ابراز داشته است. 

فدایی از پنج سالگی در مسجد زادگاهش نوشتن و خواندن را فرا گرفت از ده سالگی به مطالعه کتب روی آورد و در دوازده سالگی، دیوان شعرای کهن را میخواند از سال 1334 خورشیدی شعر های فدایی در روز نامه اتفاق اسلام و مجله ادبی هرات به چاپ میرسید. 

در سال 1349 شمسی مدیر فواید عامه ولایت بادغیس شد؛ در سال 1352 خورشیدی باز نشسته شد، در این سال محفلی به نام انجمن دوستداران سخن دایر کرد که حدود چهل عضو داشت. در اسد سال1385 شمسی با خانواده اش به ایران کـــوچید، در سال 1365 هجری شمسی با تنی چند از اعضای سابق انجمن باری دیگر آن را احیائ کرد. 

مجموعه شعر (( حریم راز )) فـدایی در سه بخش با نــــام های (( فریاد خون )) ، (( گنج اسرار )) و (( راز سخن )) به چاپ رسیده است. 

فدایی اکنون در هرات به سر می برد، اگر چه استاد فدایی در هرات روزگار میگذارند، اما متاسفانه باید گفت که تا هنوز خانه بدوش بوده و در خانه کرایی زندگی میکند و این خانه بدوشی تنها به استاد فدایی خلاصه نمی شود اگر احصائیه گیری شود به یقین که اکثر نخبگان عرصه های علم و دانش و ادب در هرات در خانه های کرایه ای و با یک عالم مشکلات اقتصادی عمر با برکت خود را سپری میکنند. امید است که خداوند بزرگ ضمیر های بی احساس را عاطفه بخشد تا قدر و عزتمندی مشعلداران علم و معرفت را درک نموده تا باشد با روحیه عالی بدون ، دغدغه خانه بدوشی بهترین و بزرگترین اثار علمی ، ادبی ، هنری و تاریخی را به نسلهای اینده این سامان بیادگار بگذارند.



[ پنجشنبه 30 آبان 1392 ] [ 9:42 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

بزرگی و لذت

 

 

بزرگی و لذت 

عربی وارد تبریز شده چشمش به انگور افتاد مقداری خرید و خورد بر مزاجش خوش آمد. بعد از سه ماه دوباره به آن شهر آمد، هرچه بیشتر جست انگور نیافت. 

پس چشمش به بادنجان های سیاه افتاد، بدین تصور که انگور است چند دانه خرید و چند قدم نرفته بود یکی را خورد، دهانش بد طعم شده همه را به زمین افگنده لگد مال ساخت و زیر لب میگفت: مثل عیال من هر قدر بزرگ میشود از لذت بی بهره میگردد.



[ پنجشنبه 30 آبان 1392 ] [ 9:39 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

چاپ مجدد طبقات ناصری

 

نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم

چو غلام آفتابم همه زآفتاب گویم

 

اخیراً طبقات ناصری که به همت و پشتکار بنیاد (فرهنگی جهانداران غوری) رخت تازۀ چاپ را برتن نمود،در میان شور و هلهلۀ غوریان وارد شهر فیروز کوه مرکز غور گردید،از طبقات ناصری مال حضرت منحاج سراج جوزجانی فرهنگیان نهاد های مدنی،شخصیت های مستقل فرهنگی کف زنان با شور و هیجان بدرقه بعمل آوردندو به دیپلوم انجینر عبدالرحمن غوری رئیس ( بنیاد فرهنگی جهانداران غوری) توفیق افق های روشن حیات که همواره رخت سلامتی را به تن داشته باشند از ته دل آرزو بردند:اندرین سفر پر میمنت با خیر جغرافیای تاریخی غور تحقیق و پژوهش عزیز احمد پنجشیری به معیت بودند.

طبقات ناصری مال حضرت منحاج سراج جوزجانی را بدرقه کنان به تالار فرهنگستان غور رسماً راهنمائی فرمودند،حاظرین در تالار که به منظور پذیرائی گرم و هیجان انگیز از طبقات ناصری گرد آمده بودند حضور پر بار و سازنده طبقات ناصری کار بزرگ قاضی مناج سراج را در فیروز کوه خیر مقدم خوش آمدید و شاد باش عرض نمودند و به کرسی که به افتخار شان گذاشته بودند رسماً جلوس فرمودند،تقاضای سخن رانان از حاضرین و آنانی که به خوانش حضرت طبقات ناصری دست رسی دارند امید و آروز بردند تا خودو دیگران را از محتویات این اثر ماندگار آگاه نمایند . طی محافل و نشست های فرهنگی از محتویات پر بار این اثر ماندگار آگاهی دهی و اطلاع رسانی فرمایند،و از طبقه های گونه گون طبقات ناصری در نشرات صوتی ،تصویری و چاپی آگاهی دهی فرمایند.این مصلحت را همه گان ویژه نهاد های علمی فرهنگی در غور عهده دار  باشند ،توفیق مر بنیاد جهانداران غوری را که به چنان کار قوی شمشیر قلم بر کشیدند و دست یازیدند موفقیت ها و سرخ روئی ها آرزو بردند.یک بار دیگر حاضرین در تالار سلامتی موفقیت به کار گردان محترم بنیاد جهانداران غوری دیپلوم انجینر عبدالرحمن غوری از بارگاه خداوندگار عالم و آدم استدعی نمودند که به اقدام چنین کار با ارزشی دست یافتند در پایان از بنیاد جهانداران غوری احترامانه تقاضا به عمل آوردند تا محبت فرمایند تاریخ (غوریان) تحقیق و پژوهش عتیق الله پژواک چاپ مطبعه دولتی کابل را رخت چاپ به تن فرمایند و به خوشی های مان در غور بیافزایند.

یعقوبیان فیروز کوهی

 



[ چهارشنبه 29 آبان 1392 ] [ 9:34 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (1) ]

ابوبکر جامی

ابوبکر جامی 

خوش نویس 

اسم پـــدرش اسحاق و سلسلهء نسبش بـــه ملا عبدالرحمن جــــامی میرسد در کمالات صوری و معنوی کامل بود و حسن خط و خـــوشنویسی شهرت تام داشت. 
زمانی از هــــرات بسوی کـــردستان مسافرت نمـــوده در مدرسه سلیمیه آنجا جای گرفت،چوناز مراتب فضل و هنـــر مخصوصاً حسن خط اش شهــــــره بود جمعی به خــدمت اش شتافته و درخــواست افاده نمودند او هـــم نظر به حیات نیت و نـــوع خـــواهانه ای کــــه داشت دعوت اوشانرا پذیرفت مصروف آموزش خط شد. 
از جمــله خطوط نسخ و تعلیق را نیکــو می نــگاشت و قطعات و مــرقعات زیادی از او بیادگـــار مانده است. فــــوت او در سنهء 1077 هجــــری شمسی به وقوع پیوست .

 



[ چهارشنبه 29 آبان 1392 ] [ 8:35 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

بیجه منجمه

 

بیجه منجمه 

یکی از سخن سرایان ، منجم و شاعر بیجه منجمه است که در اواخر قرن نهم و در اوایل قرن دهم هجری در شهر هرات میزیست و معاصر حضرت مولانا عبدالرحمن جامی قدس سره میباشد. 
بیجه منجمه در علم نجوم نیز تبحر داشته و هر سال تقویم جدیدی را استخراج میکرد و در دربار سلطان حسین بایقرا صاحب عزت و حرمت بود. و در نزد امیر علی شیر نوایی بی نایت قرب و منزلت داشته و از فضلا و شعرای عصر خود بشمار میرفت. در کتاب (( مجالس النفایس )) امیر علی شیر نوایی نوشته شده است که فضایل بیجه منجمه غایت و نهایت نادر و تقویم خوب استخراج میکرده و شعر نیکو میگفته است. همچنان در کتاب (( جواهر العجائب )) از بیجه ذکر گردیده است که بیجه منجمه ظریفه و عارفه نادره ایام بوده خاصتاً در علم نجوم که مثل او نبود. 
روایت است که بیجه در پهلوی خانه مولانا نور الدین عبدالرحمن جامی قدس سره مسجدی را بنا نمود و از وی خواست تا امامت مسجدرا بعهده گیرد و حضرت جامی این امامت را نپذیرفت. 
بیجه در مرگ همسرش این بیت را سرود: 

کـــوکب بختم کـــــه بـود از وی منور آسمان 

بنگر ای مه کز فراقت در زمین است آسمان

 



[ چهارشنبه 29 آبان 1392 ] [ 8:34 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

انوشیروان و معلم

فرهاد آسمانی 

انوشیروان و معلم 

انو شیروان را معلمی بود. روزی معلم او را بدون تقصیری بیازرد. انوشیروان کینه او را در دل گفت تا به پادشاهی رسید، از او پرسید که چرا بر من بی سبب ظلم نمودی؟ 

معلم گفت: چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهی برسی، خواستم که ترا طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت اقدام ننمایی.



[ چهارشنبه 29 آبان 1392 ] [ 8:32 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

ای قدمت چراغ من

ای قدمت چراغ من 

صبح خجسته فــــــال من چشــم مـرا فراز کن 

وین دل دیـــــر خفته را با خبـر از نمـــاز کن 

پشت حصار حلقه ها سخت به هـــم فشرده ام 

قفل مـــــرا کلید شو وین در بستــه بـــــاز کن 

قمری بــــی لیاقت رانده زکـــــاخ شـــاهی ام 

با لب اســــم اعظمت با هنرم چـــــو بــاز کن 

نقش و نگار وخال وخط نیست به پا وسر مرا 

جامه ز تـــــار عشـــق ده وز ادبـم تطراز کن 

تار زهـــــم گستگــــی چنگ بــــه دل نمیرند 

از رگ وصل و بستگی شیوه تازه ســــاز کن 

من زهجـــــوم پـرده هــــا قبله زدست داده ام 

دیده گمره مـــــرا رو بـــــه حـــــریم راز کن 

هست من است هست تو، مهر مـراد شست تو 

حـاجت من به دست تو، فــــارغـم از نیاز کن 

منــــــزل نور دور و من رهــــرو جــاده شبم 

ای قــــدمت چــــراغ من فکــــر ره دراز کن 



نادیا انجمن



[ چهارشنبه 29 آبان 1392 ] [ 8:31 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

پيالى

 

پيالى

 

شعر: بارى جهانى



پیالې نسکورم دې تشومه خو دې نه!
نصیبه بدلوم دې قبلومه خو دې نه! 
تقدیره زولنې دې د جانان تر کوڅې وړمه
زندانه نړوم دې تیرومه خو دې نه! 
خالق می ککرۍ سجدې ته نه ده پیدا کړی
تندیه ماتوم دې لګومه خو دې نه! 
چه هر محراب ته ځمه ستا جلوه په کې بلیزﻱ
د یار د تصویر خاله هیرومه خو دې نه!



[ چهارشنبه 29 آبان 1392 ] [ 8:28 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

مرگ کهنسال‌‌ترين برنده نوبل ادبی

مرگ کهنسال‌‌ترين برنده نوبل ادبی

خسرو ناقد

نويسنده و پژوهشگر

شاید چیزی که دوریس لِسینگ و مسیر زندگی او را برای ما ایرانیان جالب و جذاب می‌کند، آگاهی از محل تولد اوست: این نویسنده بریتانیایی‌ در ایران متولد شده است.

لِسینگ، نویسنده بریتانیایی، شش سال پیش از مرگ، در ٨٨ سالگی موفق به دریافت جایزه نوبل ادبی شد.

او که در ١٧ نوامبر و در ٩٤ سالگی دیده از جهان فرو بست کهنسال‌‌ترین نویسنده‌ای بود که جایزه نوبل ادبی به او تعلق گرفته است.

تولد در ایران

لسینگ در مجموع تا رسیدن به میانسالی و اقامت در انگلستان، زندگی پرماجرایی داشت. او در سال ۱۹۱۹ میلادی (۱۲۹۸ شمسی) از پدر و مادری انگلیسی در شهر کرمانشاه متولد شد.

مادرش امیلی پرستار بود و پدرش، آلفرد تیلور، سرهنگ ارتش انگلستان که در جنگ جهانی اول یک پای خود از دست داده و در کرمانشاه رئیس "بانک شاهی" بود. او تا سال ١٩٢٤ میلادی، یعنی تا پنج شش سالگی دوریس، با خانواده‌اش در کرمانشاه زندگی می‌کرد.

بعد هم تمام خانواده به کشور رودزیا (زیمبابوه کنونی) که در آن سال‌ها هنوز جزو مستعمرات انگلستان بود، مهاجرت کردند. پدرش مزرعه‌ای خرید و با تحمل سختی و دشواری‌های بسیار به کشاورزی و کشت ذرت مشغول شد.

زندگی در آفریقا

دوریس جوان در آفریقا به‌کارهایی گوناگون اشتغال داشت که هیچ کدام مطابق میل و علاقه‌ او نبودند. مثلاً مدتی تلفنچی بود. بعدها برای خود ابزار کار تندنویسی و ماشین‌نویسی را فراهم آورد و آنها را فراگرفت.

"دوريس جوان در آفريقا به‌کارهايی گوناگون اشتغال داشت که هيچ کدام مطابق ميل و علاقه‌ او نبودند. مثلاً مدتی تلفنچی بود. بعدها برای خود ابزار کار تندنويسی و ماشين‌نويسی را فراهم آورد و آنها را فراگرفت."

دوریس در سن نوزده سالگی و نسبتاً زودهنگام با فرانک چارلز ویزدم، سرهنگی انگلیسی که در رودزیا در خدمت ارتش بریتانیا بود ازدواج کرد. اما این پیوند زناشویی که حاصل آن دو فرزند مشترک بود، حدود پنج سال بیشتر دوام نیاورد.

او در مصاحبه‌ای درباره ازدواج زودهنگام خود می‌گوید: "در دوران جنگ حالتی وجود دارد که می‌توان اسمش را تپش و اضطراب جنگ گذاشت.

در این دورانِ بحرانی، بسیاری با علاقه ازدواج می‌کنند. عجیب به‌نظر می‌آید، اما شاید خواست و واکنشی طبیعی باشد. زنان همیشه در موقع ازدواج تصور می‌کنند که بهترین انتخاب را انجام داده‌اند و همسر خوبی برگزیده‌اند. من هم ازدواج کردم چون در آن زمان بسیاری ازدواج می‌کردند".

پس از جدایی از همسرش در دفتری شروع به‌کار کرد. نیمی از روز ماشین‌نویسی می‌کرد و حقوق نسبتاً خوبی دریافت می‌کرد. در کنار این کار، بقیه روز وقت کافی برایش می‌ماند تا کتاب بخواند و مطالعه کند.

از این طریق به تدریج با مسایل اداری و سیاسی آشنا شد؛ آنچه باعث شد تا به سادگی شغلی هم در پارلمان به دست آورد. گذشته از اینها، سرپرستی کودک نوزاد خود را هم به عهده داشت.

دوریس در سال ۱۹۴۵ میلادی با گوتفرید لسینگ، آلمانی یهودی‌تبار و از فعالان حزب کمونیست آلمان ازدواج کرد. گوتفرید لسینگ در آن زمان از آلمان هیتلری به آفریقای جنوبی مهاجرت کرده بود و در این شهر زندگی می‌کرد.

این ازدواج هم چهارسالی بیشتر دوام نیاورد و در سال ۱۹۴۹ میلادی به‌جدایی ‌کشید. او بعد از جدایی نام خانوادگی همسرش را همچنان حفظ کرد.

سکونت در انگلستان

"لسينگ چند سالی نيز با حزب کمونيست انگليس همکاری می‌کرد. ولی در سال ۱۹۵۶ ميلادی و بعد از تهاجم ارتش سرخ به مجارستان، از سياست‌های روسيه شوروی و ايدئولوژی کمونيسم فاصله گرفت. بعدها هم در سفرهايش به آلمان شرقی با ديدن واقعيت و مشاهدة وضعيت اين کشور، ضربه و تکان روحی نسبتاً شديدی به او وارد آمد."

لسینگ بعد از جدایی از همسرش، آفریقا را ترک کرد و برای همیشه به انگلستان رفت. او در همین سا‌ل‌ها نوشتن اولین رمانش "علفزار آواز می‌خواند" را آغاز کرد که در سال ١٩٥٠ میلادی منتشر شد.

این رُمان یکی از مشهورترین رمان‌های او و از درخشان‌ترین آثاری است که درباره تبعیض نژادی در آفریقا نگاشته شده و به گفته منتقدان و صاحب‌نظران بهترین رمان لسینگ است.

انتشار این رُمان که در آن انتقادهای شدیدی به سیاست‌های تبعیض‌نژدادی در رودزیا و آفریقای جنوبی شده بود، باعث شد که این دولت‌ها چند دهه از سفر لسینگ به این کشورها جلوگیری کنند.

فیلمی سینمایی نیز در سال ١٩٨١ میلادی بر اساس این رُمان و با عنوان Killing Heat ساخته شد که در زامبیا فیلمبرداری شده بود.

لسینگ چند سالی نیز با حزب کمونیست انگلستان همکاری می‌کرد. ولی در سال ۱۹۵۶ میلادی و بعد از تهاجم ارتش سرخ به مجارستان، از سیاست‌های روسیه شوروی و ایدئولوژی کمونیسم فاصله گرفت.

بعدها هم در سفرهایش به آلمان شرقی با دیدن واقعیت و مشاهده وضعیت این کشور، ضربه روحی نسبتاً شدیدی به او وارد آمد.

همسرش، گوتفرید لسینگ پس از خاتمه جنگ جهانی دوم در کسوت دیپلمات و یکی از کارگزاران حزب کمونیست آلمان به برلین شرقی بازگشت؛ تا آنکه خبر رسید سازمان جاسوسی روسیه شوروی (کا.گ.ب.) او را در کامپالا، پایتخت کشور اوگاندا به‌ قتل رسانده است.

خلاصی از ایدئولوژی‌ها

لسینگ در نیمه دوم زندگی خود با ایدئولوژی‌های رنگارنگ و ایسم‌های گوناگونی چون کمونیسم و فمینیسم وداع کرده و معتقد بود خلق آثار ادبی با نوشتن هجونامه‌های سیاسی تفاوت دارد. می‌گفت: "منتقدان ادبی مایلند آثار مرا در خط معینی قرار دهند. مثلاً می‌گویند: فلان کتاب را لسینگ درباره تبعیضات نژادی نوشته است.

بعد برچسب دیگری به کتابی دیگر از من می‌زنند و می‌گویند: درباره کمونیسم نوشته است و یا در این کتابش از فمینیسم جانب‌داری کرده است. این انگ‌زدن‌ها و الگوسازی‌ها، یک اثر ادبی را فقط به موضوعی خاص محدود می‌کند.

کمونیست‌ها اعتقاد داشتند که همه نویسندگان باید در اصل سیاستمدار باشند و پیامی در آثارشان باشد و موظف‌اند آن را ابلاغ کنند. مثلاً استالین می‌گفت: نویسندگان معماران افکارند.

این سخن خیلی ترسناک و مخوف است. نویسنده تجارب خودش را به خواننده منتقل می‌کند؛ آن چیزهایی که ذهن او را به‌خود مشغول داشته است. این به اندازه کافی جالب و گیراست، حتی بدون پیام‌های ایدئولوژیکی".

دوریس لسینگ بعدها به این باور رسید که کمونیسم در عمل کارایی لازم را برای اداره جامعه ندارد و کارساز نیست. می‌گفت: "مفاهیم کمونیسم و کاپیتالیسم امروزه بی‌معنا شده‌اند. در حال حاضر رویکرد همگانی به وضعیت و مسایل اقتصادی است. البته هنوز چین به عنوان کشوری کمونیستی که در مرحله صنعتی شدن است، وجود دارد. در بسیاری از کشورها نیز برنامه‌ریزی اقتصادی و اجتماعی معقولی صورت نمی‌گیرد. با این همه، به‌نظرم تنها در صورت خلاصی از ایدئولوژی‌ها، به سادگی خواهیم توانست به‌ریشه امور پی‌ببریم".

آثاری با پس‌زمینه‌های تصوف اسلامی

"اما آنچه باعث شهرت جهانی دوريس لسينگ شد، انتشار رُمان "دفترچة يادداشت طلايی" در سال ١٩٦٢ ميلادی بود. اين رُمان از آثار معروف و شايد مهم‌ترين رمان از ميان بيش از شصت اثری است که از لسينگ بجامانده است. "دفترچة يادداشت طلايی" بر خلاف خواست لسينگ به "کتابِ مرجع و مقدس" جريان‌های فمينيستی تبديل شد."

لسینگ افزون بر انتشار آثاری درباره تبعیض‌نژادی و مسایل مربوط به زنان، رمان‌هایی نیز با مضامین روانشناسی نوشت.

در برخی از آثار او که در دهه هفتاد میلادی منتشر شده، گرایش به مضامین تصوف و درون‌گرایی دیده می‌شود.

او در این دوره تحت تأثیر تصوف و معنویت قرار داشت و با بهره‌گیری از آثار ادریس هاشمی، معروف به "ادریس شاه"، نویسنده افغانی‌تبار بریتانیایی که در معرفی تصوف به غربی‌های تلاش می کرد، رمان هایی با پس‌زمینه‌های تصوف اسلامی نوشت.

لسینگ در این گونه آثار کوشیده است تا به دنیای درونی و جهان معنوی انسان راهی بگشاید؛ کتاب‌هایی چون "خاطرات یک نجات‌یافته" و نیز "رهنمودهایی برای هبوط به جهنم" در شماره آثار این دورهاوست.

او رُمانی تخیلی - علمی در پنج جلد با عنوان "ستاره سهیل در آرگوس" نوشت و عنوان جلد اول این رمان را با الهام از خط شکسته نستعلیق، "شکسته" (Shikasta) گذاشت. در دو دهه پایانی عمر خود نیز بار دیگر به نوشتن داستان‌ها و رُمان‌های رئالیستی بازگشت.

نویسنده‌ای به دور از جار و جنجال

دوریس لِسینگ اما به‌رغم زندگی پُرماجرایی که پشت سر گذاشت، در زمره نویسندگان جنجالی به‌شمار نمی‌آید. او از زمانی که به‌طور جدی و حرفه‌ای به‌کار نویسندگی پرداخت، در لندن ساکن شد و تقریباً همه آثارش را هم در این شهر نوشت.

او زندگی بسیار ساده‌ای داشت و کار نویسندگی را بدور از خبرسازی‌ها و موضع‌گیری‌های سیاسی دنبال می‌کرد. حتی بعد از دریافت جایزه نوبل ادبی، ساده زیستی خودش را حفظ کرد و حتی در جایی نیز از جارو جنجال‌هایی که کسب جایزه نوبل به همراه داشت، ابراز ناخشنودی کرد. شاید هم به همین علت بود که در مراسم اهدای جایزه نوبل حضور نیافت.

با این همه، لسینگ هم مانند نویسندگان هم نسل خود، کسانی چون گونتر گراس که به طرفداری از حزب سوسیال دمکرات آلمان و دوستی با رهبر فقید آن، ویلی برانت شهرت دارد و یا گابریل گارسیا مارکز که همدم و هم‌صحبت فیدل کاسترو است، او هم در دوره‌ای به‌افکار چپ گرایش داشت.

این شاید تنها نقطه اشتراک لسینگ با این دو نویسنده نامدار است که پیش از او در شمار برندگان جایزه ادبی نوبل بوده‌اند. جز این، سبک نوشته‌های لسینگ و مسیر زندگی او با هر دو این نویسندگان تفاوت اساسی دارد.

آثار بجامانده از دوریس لسینگ

"جالب آنکه لسينگ در سال ۱۹۸۳ ميلادی با نام مستعار "جين سامرز" رُمانی نوشت که نه تنها هيچ ناشری حاضر به انتشار آن نشد، بلکه حتی ناشر آثار او نيز که دستنوشته‌های لسينگ را از طريق پست دريافت کرده بود و لسينگ را شخصاً نمی‌شناخت به او جواب رد داد."

در مجموعه داستان‌های کوتاه و رُمان‌های لسینگ همیشه آمیزه‌ای از عناصر اجتماعی و بعضاً سیاسی و شخصی یافت می‌شود.

لسینگ در گفت‌وگویی درباره سبک و سیاق نویسندگی می‌گوید: "نویسنده درباره تجربیات عینی و حسی خود می‌نویسد. پیامی که یک اثر برای خواننده در بر دارد، نباید ساده و یکنواخت باشد، بلکه تناقضات زندگی را آشکار کند. خیلی طول کشید تا من دریافتم که نباید همه چیز را باور کرد و حقیقت محض پنداشت. بعد سر به‌ عصیان برداشتم. تنها به این طریق می‌توان چیزها را آزمود و راه‌های جدیدی یافت".

اما آنچه باعث شهرت جهانی دوریس لسینگ شد، انتشار رُمان "دفترچه یادداشت طلایی" در سال ١٩٦٢ میلادی بود. این رُمان از آثار معروف و شاید مهم‌ترین رمان از میان بیش از شصت اثری است که از لسینگ بجامانده است. "دفترچه یادداشت طلایی" بر خلاف خواست لسینگ به "کتابِ مرجع و مقدس" جریان‌های فمینیستی تبدیل شد.

"فرزند پنجم"، "تروریست خوب"، "بچه‌های خشونت" (در پنج جلد)، "بازگشت به آفریقا"، "خاطرات یک نجات‌یافته"، "تابستانِ پیش از تاریکی" و زندگینامه خودنوشت او که در دو مجلد و با عنوان‌های "زیر پوست" و "پیاده‌روی در سایه" به‌چاپ رسیده، از دیگر آثار دوریس لسینگ است.

آخرین رمان او در سال ٢٠٠٨ میلادی با عنوان "آلفرد و امیلی" منتشر شد.

جالب آنکه لسینگ در سال ۱۹۸۳ میلادی با نام مستعار "جین سامرز" رُمانی نوشت که نه تنها هیچ ناشری حاضر به انتشار آن نشد، بلکه حتی ناشر آثار او نیز که دستنوشته‌های لسینگ را از طریق پست دریافت کرده بود و لسینگ را شخصاً نمی‌شناخت به او جواب رد داد.

اما ناشران پس از آن که لسینگ نام واقعی نویسنده را فاش ساخت، آمادگی خود را برای چاپ این رُمان که "دفتر خاطرات جین زومر" نام گرفت، اعلام کردند.

جلد دوم این اثر نیز با عنوان "داستان‌های عاشقانه جین سامرز" بعدها منتشر شد.

BBC



[ سه شنبه 28 آبان 1392 ] [ 16:13 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

کارگر حمام زنان داستان نصوح

کارگر حمام زنان  داستان نصوح 

 

داستان نصوح، مردیکه کارگر حمام زنانه بود

 

 

مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و  با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت.

نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.

او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.

آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت.

از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.

کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند.

نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.

محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.

او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.

چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.”

همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود.

آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.

رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.

همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.

مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.

شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.

نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند.

آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.

نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.

آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند

 



[ سه شنبه 28 آبان 1392 ] [ 10:8 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (2) ]

یک مشاعره خیلی زیبا از شاعران غوری

 

 

یک مشاعرۀ خیلی زیبا از شاعران غوری

 

میرزا غلام محی الدین خادم:

چه خوب روی ، بدین نیکویی ، نساخت گویی قدیر یکتا

به عرش و سکان ، به خلدو رضوان ، ملک به کیوان ، پری به دنیا

اگر به بستان ، بت غزل خوان ، به زلف پیچان ، رود خرامان

طراوت از گل ، سخن ز بلبل ، سواد سنبل روند یکجا

به باغ خوبان ، چو شمع سوزان ، شود فروزان ، ز پای افتد:

صنوبر از جو، گل از رخ و بو ، سمن ز گردش ، سهی ز بالا

ز لوح ساده ، نقاب داده ، کند گشاده ، شود  زیاده

جنون زمجنون ، جمال لیلی ، ز عشق وامق عذار عذرا

شبی که بر زین به ناز و تمکین ، برآید آن ماه ، ز پا در آید :

نهال سده ، ز چرخ زهره ، ماه از سیاحت ، خور از تجلا

به نیم جولان ، به سوی کیوان ، چو ره نوردد به دور گردد

فلک ز سرعت ، سمأ ز رفعت ، ثری ز تسکین ضم ثریا

کنند از جان ، تمام خوبان ، گهی سواری ، رکاب داری

یکی چو چاکر ، یکی چو مهر ، یکی ز یمنا ، یکی ز یسرا

فغان که روزی ، ز دست هجرت ، رویم از جا ، به جا بماند

سخن ز خادم ، ستم ز ظالم ، جفا ز دلبر ، به دار دنیا

میر سید عبدالخالق صاحب آثم:

چه شاهبازی ، فرشته رازی ، ملک مجازی ، نساخت گویا

قدیم بی چون ، به جمع گردون ، به ربع مسکون ، بمن علیها

چنین معظم، چنان مکرم ، ز کل عالم شده مقدم

به عرش اعظم ، به صدر خاتم ، نبود آدم ، ز اصل حوا

ز صنع یزدان ، شده خرامان، به نیم جولان ، نموده تالان

شرافت از نور ، نزاکت از حور، ملک به دستور ، پری ز حسنا

مۀ سر افراز ، به نغمه و ناز ، نوازد آن باز ، برآید آواز

نوای طوطی ، ز خلد طوبا ، نفیر قمری ، فغان مینا

ز برج ساده ، جلال داده ، ز اصل جاده ، شده زیاده

جمال خورشید، نهال توحید ، وصال امید ، دم از مسحا

شبی چو پروین ، نشسته بر زین ، فلک به تحسین ، ملک به آمین

ثنای تنزیل ، وداع جبریل ، به ناز و تعجیل ، به سوی یکتا

شهی اعلی نور، به رب منظور ، حریر و کافور، کشیده دستور

کلام یزدان ، به نور ایمان ، به وعظ غفران نموده پیدا

نسفته قایم ، گدای آثم، جواب خادم ، بمانده دایم،

سخن به دیوان ، جفا ز خوبان ، تمیز سلطان به دارد دنیا

مولوی محمد ابراهیم خلیل:

چه سرفرازی ، چه شهنوازی، چه کار سازی خدای یکتا

خوش آفریدی، گل امیدی ، که کس ندیدی به هردو دنیا

ز نسل آدم ، ز اصل عالم ، نگین خاتم شده مقدم

به نزد سبحان، ز راز ایمان ، نموده پیمان نگار صهبا

نزاهت از حور ، ظرافت از نور، مسیر مبرور به زلف دیجور

ربوده کیوان ، به شکل تالان، فروغ کیهان ، دل از ثریا

به عشوه و ناز ، نموده آغاز، فرشتۀ راز ، به رمز آواز

چو ساز قمری ، چه راز عنقا ، فغان طاووس نفیر مینا

ز برج طارم ، فلک به ماتم ، که رفته یکدم شۀ دو عالم

فروغ مهتاب ، فرید نایاب ، فشردۀ ناب ، شفیع فردا

شبی که از کین ، اریکه اش زین، به رسم آیین ، به رنگ آزین

فلک به تمجید ، ملک به تمهید، گرفته تسوید اصول برما

شعاع رویش، سواد مویش، پریده سویش رود به کویش

نسیم فردا، گل سحرگاه، رسول بیضا دل از مسیحا

قیادت او، سیادت او ، سعادت او ، رشادت او

به نور ایمان ، شده نمایان ، گرفته گردون از آن به بالا

خلیل نگویم رموز آثم ، فغان خادم بمانده دایم

چکامه محرم به قلب شعرم ، بمانده هردم به برج خضرا

مولوی ابراهیم عدیم:

چه رفت چالاک، ز کرۀ خاک، به سمت افلاک ز ملک دنیا

حبیب یزدان، چو برق تابان، به سوی جانان ز خاک بطحا

چو نور شارق، به عزم واثق ، به شان خارق به قلب صادق

بدون تشویش ، برفته در پیش، به حسن اندیش به صحن اقصا

براق با زین، به ناز و تمکین، به حلقه بیین، به گونه تحسین

ببست بیشک ، شۀ لعمرک ، برای هریک ستاده بر پا

به جمع مرسل، بلا معطل، به وجه اکمل چه خوش مجلل

نیاز آورد، چه راز آورد، نماز آورد به قلب حاضر به نزد مولا

ز فضل و احسان ، به امر سبحان، ز خلد و رضوان ملک ثنا خوان

به خیر مقدم ، شدند با هم، به وجه اتمم ، نثار ترهیب نموده هر جا

به صد امانی، به در فشانی ، به عذر خوانی ، به خوش زبانی

به نزد او شد، لطیفه گو شد، به جستجو شد به وجه اولی

به قلب برین، به قاب و قوسین ، چو رنگ بیزاین بدید با عین

ز بی مکانی ، ز بی زبانی ، ز بی نشانی نشان هویدا

به صد مفاخر ، نبی آخر ، صبور و صابر ، نشت به ظاهر

ز یمن همت ، به باغ رحمت، به صدر جنت به نزد طوبا

امین حضرت ، قرین عزت، رسول رحمت بدون زحمت

چو شمس بارق ، به قلب فارغ ، ز نزد یزدان ز عرش اعلی

فرود آمد، به زود آمد ، ز بود آمد ، وجود آمد

ز تحفه هایش ، که شد عطایش ، از آن خدایش به صد تمنا

به این مبادی ، چو شد منادی ، امام هادی ز هر ایادی

بگشت یارش، رفیق غارش، ز هر دیارش به صد تولا

چو گشت اتمام ، اصول اسلام ، فتاد در دام ، بلیس بدنام

نیامد هرگز، به حسن تمیز، نبی بعدش، صفیست عیسی

عدیم نادم ، نه مثل خادم ، نه همچو آثم به طور دایم

به شور و غلغل ، مثال بلبل ، خلیل آسا شده است گویا

مولوی عبدالرحیم:

چه زیب ناکی ، با همه پاکی ، در ربع خاکی آمد به دنیا

محبوب عالم، اولاد آدم، نبی خاتم بودست گویا

از قوم قریش ، آمده در پیش ، از کم و از بیش عاشق گشتند:

مرغان هوا ، وحوش صحرا، ملک سما ماهی دریا

در طرز گشتن، تمکین نشستن ، عمامه بستن ، جمعاً شکستن

حوران جنان ، با جمع غلمان ، اولاد انسان از پیر و برنا

در صف بتان ، آن ماه خوبان، آمده ممتاز در عشوه وناز

در رنگ و بویش ، در خلق و خویش ، در ماه رویش گردیده یکتا

عجب خرامان ، آن سرو بوستان ، رفتست به کیوان ، به نزد سبحان

همراه جبریل، آن یار عادل ، بی قال و بی قیل در شب یلدا

فغان ز دوری ، هم آه و شوری ، از نزد جانان آن ماه تابان

این بهره مندش ، اخلاص مندش ، دارد همیشه تا روز فردا

محمدنصیر توکلی:

چه مشک بیزی ، چه خوش عزیزی ، چه با تمیزی به جسم و معنا

یکتای بیچون ، در کل گردون ، قدت کشیده ، چون سرو یکتا

آن ید لاهوت ، از سمت جبروت ، در فرش ناسوت ، با طرز مبهوت

یک دستۀ گل ، با زلف و کاکل ، با جعد و سنبل کردست پیدا

آن نور منان ، از بهر جبران ، بشکست زندان ، در این بیابان

تا مذهب و دین ، در ربع ساکن ، با فر و تمکین گردد هویدا

با خیر مقدم ، آن یار همدم، از جنس آدم ، در ملک عالم

چون گل بخندید، عالم پسندید ، درهم بلرزید آن طاق کسرا

در سلک خوبان ، با حور و غلمان ، در جن و انسان ، از گفت قرآن:

گشته مقدم ، با اسم اعظم ، با لفظ «کرم» فرموده هر جا

در شام معراج ،  با قلبِ وهّاج ، با روح موّاج ، با خلعت و تاج

با سیر آنی ، از بیت هانی ، با روح و جانی تا بیت اقصا

با پیک سبحان ، چون شیر غران، از دار زندان ، تا عرش رحمان

با طرفۃ العین ،همراه نعلین  ، تا قاب قوسین ، یا قدری ادنا

آن یار صادق، در نزد خالق ، با راز عاشق گردید ملحق

تا ذات رحمان ، با لطف و احسان، از عفو و غفران با گفت غَرّا

از دید رحمت ، بر فرق حضرت، بر کل امت ، صد خیر و برکت

بر شاه عادل، فرمود نازل، تا گشت کامل این کیش عُظما



[ سه شنبه 28 آبان 1392 ] [ 9:58 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

پس از مردن چه خواهم شد ؟ محمد علی بهمنی

پس از مردن چه خواهم شد 

محمد علی بهمنی 

 پس از مردن چه خواهم شد نمی دانم

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم که ازخاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

که او یکریز و پی درپی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان آشفته و آشفته تر سازد

و گیرد او بدین ترتیب تاوان سکوت و انتقام و اختناق مرگبارم 

 

 



[ سه شنبه 28 آبان 1392 ] [ 9:43 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (1) ]

غلام حیدر یگانه

 

بعد از شما 

دکتور غلام حیدر یگانه 

 

بعد از شما بعد از شما، نماند بلوری که نشکند

یک آبگینه شرم حضوری که نشکند

گفتند می روید و من عمداً شدم درخت

با وهم آن بلوط قطوری که نشکند

بانو، ببخش، مورچه را هم به این کمر

دادند اعتماد و شعوری که نشکند 

اما دران سفر که زمین ترکمان کند

کو قلة ستبر و صبوری که نشکند

یعنی گریستم بخدا در ملای عام

با من شکست رستم دوری که نشکند

بی بیِ هفت کشور عزت، پس از شما

باقی نماند کابل و غوری که نشکند

من آینه: شکسته و خالی، برابرت

در آینه، ولیک، تو نوری که نشکند

ای «نشکند» برو که به صد بار «بشکند»

این قافیه شکست به شوری که نشکند



[ سه شنبه 28 آبان 1392 ] [ 9:39 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

ژاله علو

 

زندگی نامه خانم ژاله علو :

ژاله علو

 

ژاله علو در سال 1306 در تهران به دنیا آمد. او فارغ التحصیل دانشسرای مقدماتی تهران در سال 1326 بود و بعد در سال 1328 به هنرستان هنرپیشگی رفت و در سال 1329 از این هنرستان فارغ التحصیل شد.ر
*
ژاله ی علو همسر سابق مرحوم نصرت الله محتشم - کارگردان و بازیگر- تئاتر بود.ر
*
او ابتدا به تئاتر روی آورد و در سال 1328 با نمایشنامه ی ماری مادلن در تئاتر فردوسی فعالیت تئاتری خود را آغاز همزمان با ثبت نام اش در هنرستان هنرپیشگی آغاز کرد ، حدود یک سال در تئاتر فردوسی فعالیت کرد و بعد از آن به تئاتر تهران رفت و پس از مدتی دوباره به تئاتر فردوسی بازگشت. در مدت فعالیت تئاتری اش در بیش از بیست نمایشنامه ایفای نقش کرد.ر
*
ژاله علو از صدای بسیار خوبی برخوردار بود و در سال 1331 به رادیو رفت و به گوینده گی برنامه های مختلف پرداخت. یک سال بعد ، در سال 1332 فعالیت خود را در زمینه ی دوبله آغاز کرد و در فیلم های زیادی به جای هنربازیگران معروف سینمای جهان حرف زده است.ر
*
ژاله علو در سال 1327 وارد سینما شد. نخستین فیلمی که در آن بازی کرد فیلم توفان زندگی نام داشت و آخرین فیلم سینمایی اش ، فیلم سلطان ساخته ی مسعود کیمیایی در سال 1375 بود. او در طول فعالیت بازیگری اش در سینما پنجاه فیلم بازی کرد.

 

اینک نمونه شعر این بانو :

 

شعری از ژاله علو 

مابدر منیریم که در خاک اسیریم 
ما آینه‌جانیم که نقشی نپذیریم 
دانیم بود پیرمغان کعبه مقصود 
ما رهرو عشقیم که د رخدمت پیریم 
این میکده عشق بود بارگه قدس 
ما بر دراو گر چه گداییم ، امیریم 
در مهلکه عشق و جنون پا چو نهادیم 
گر مور ضعیفیم در این بادیه شیریم 
ای مدعی از مرگ دراین ره نهراسیم 
بر دادن جان در ره جانانه اسیریم 
ما دست فشان از سردنیا بگذشتیم 
بنگر که به جز یار ، دگر از همه سیریم 
تا رهرو عشقیم همه زنده به یاریم 
تا «ژاله » صفت مهر تو جوییم نمیریم



[ دوشنبه 27 آبان 1392 ] [ 9:10 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (1) ]

مشاعره


حمید مصدق 
تو به من خندیدیو نمیدانستی 
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم 
باغبان از پی من تند دوید 
سیب را دست تو دید 
غضب آلود به من کرد نگاه 
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 
و تو رفتی و هنوز 
سالهاست که در گوش من آرام آرام 
خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت 

فروغ فرخ زاد 

من به و خندیدم 
چون که میدانستم 
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی 
پدرم از پی تو تند دوید 
و نمیدانستی باغبان باغچه ی همسایه 
پدر پیر من است 
من به تو خندیدم 
تا که با خنده ی خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 
بغض چشمان تو لیک 
لرزه انداخت به دستان من و 
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 
دل من گفت برو 
چون نمیخواست به خاطر بسپارد 
گریه ی تلخ تو را 
و من رفتم و هنوز 
سالهاست که در ذهن من آرام آرام 
حیرت و بغض تو تکرار کنان 
میدهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چه میشد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت 

جواد نوروزی 

دخترک خندید و 
پسرک ماتش برد 
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیده 
باغبان از پی او تند دوید 
به خیالش میخواست 
حرمت باغچه و دختر کم سالش را 
از پسر پس گیرد 
غضب آلود به او غیظی کرد 
این وسط من بودم 
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم 
من که پیغمبر عشقی معصوم 
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق 
و لب و دندان 
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم 
و به خاک افتادم 
چون رسولی ناکام 
هر دو را بغض ربود 
دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت 
او یقینا پی معشوق خودش می آید 
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود 
مطمئنا که پشیمان شده بر میگردد 
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام 
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز 
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم 
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند 
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت 



[ یکشنبه 26 آبان 1392 ] [ 16:26 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (3) ]

ملا و الاغ حاکم

 

 

ملا و الاغ حاکم 

روزی برای جناب حاکم یک الاغ سفید و قشنگی هدیه آورده بودند. 
حاضرین مجلس برای خوش آمدن حاکم شروع به تعریف و تمجید از این الاغ کردند و زبان تملق و چاپلوسی را باز کردند، که اتفاقا ملا هم در این مجلس حاضر بود و همین که دید مردم این طور زبان به تملق گشوده اند و می کوشند رضایت حاکم را جلب کنند گفت من حاضرم به این الاغ کتاب خواندن را بیاموزم . 
حاکم و حاضرین از شنیدن سخن ملا تعجب کردند و به خنده افتادند. ملا که دید آنها می خندند گفت: چرا می خندید؟ من قصد شوخی ندارم و حاضرم که به قول و گفته خود عمل کنم. حاکم گفت در صورتی که درست بگویی و بتوانی به الاغ کتاب خواندن بیاموزی جایزه بزرگی به تو خواهم داد ولی اگر مسخره کرده باشی و از عهده این کار برنیایی به سختی و شدت تو را مجازات خواهم کرد .
ملا قبول کرد و الاغ را برداشته و به خانه برد و سه ماه مشغول تعلیم الاغ بود. پس از سه ماه در روزی که قرار گذاشته بود الاغ را تعلیم یافته تحویل بدهد همه بزرگان شهر در محضر حاکم جمع بودند . 
ملا الاغ را آورد و کتابی باز کرده و در پیش حیوان گذاشت الاغ با زبان خود آن کتاب را ورق زد و چون به صفحه آخر رسید با حزن تمام نگاهی به صورت ملا کرده شروع به عرعر کرد. حاضرین و همچنین شخص حاکم با دیدن این ماجرا غرق در حیرت شدند . 
حاکم گفت: خوب بگو ببینم چرا این الاغ کتاب را ورق زد و این عرعری که کرد برای چه بود؟ 
ملا گفت: روزی که الاغ را به خانه بردم کتاب بزرگی داشتم که اوراق آن از پوست آهو بود در وسط پوسط آن مقداری جو ریخته و صبر کردم تا الاغ کاملاً گرسنه شود، پس کتاب را جلویش گذاشتم و با دست ورق آن را باز کردم. الاغ جو را دید و خورد. پس ورق دوم را زدم و الاغ تمام جو ها را خورد و بدین طریق کتاب تمام شد. تا یک ماه کار من این بود یعنی که الاغ را گرسنه نگهداشتم و سپس مقداری جو در لابلای اوراق کتاب می ریختم و آن را ورق میزدم تا او جو را بخورد. 
بعد از یک ماه دیگر خودم زحمت ورق زدن را نکشیدم یعنی همان کتاب را آوردم و جو در لابلای اوراق آن ریختم و در پیش روی الاغ گذاشتم اما او هر چه معطل شد دید که آن را ورق نمی زنم و لذا با زبان خود آن را باز کرد و جو را در صفحه اول خورد و همین که تمام شد ورق زد تا این که اوراق کتاب تمام شد یعنی به صفحه آخر رسید . در مدت دو ماه این کار را به طوری تکرار شد که الاغ آموخته شده بود و این کار برایش عادی بود کما اینکه می بینید به محض اینکه کتاب را جلویش گذاشتم آن را باز کرد و اما چرا در پایان اوراق کتاب عرعر کرد برای این که گرسنگی خودش را به من خبر دهد.
حاکم و دیگر حضار که این ماجرا را شنیدند بر هوش و نبوغ او آفرین گفتند و حاکم الاغ را با مقداری سکه طلا به ملا داد . آن وقت ملا سوار بر الاغ شد با خوشحالی تمام به سوی خانه رفت.

 



[ یکشنبه 26 آبان 1392 ] [ 8:24 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

بی بی سمنبو

 

بی بی سمنبو 
بی بی سمنبوی شاعر فی البدیهه و خوش قریحه ادبیات معاصر افغانستان است. او به ( سمن) و سمنبوی بادغیسی نیز شهرت دارد. در سال 1308 ش در ولایت بادغیس بدنیا آمد که در دهه های پنجاه و شصت خورشیدی در کابل با فقرا می زیست از وی مجموعه اشعار در سال 1346 ش به نام (( ناله های سمنبوی )) در کابل به نشر رسید ، در سال 1350 ش عدهء از هنر دوستان اشعار او را در هرات جمع آوری نموده و به نام گلهای سمنبو نیز نشر کردند. همچنان در سال 1368 ش اشعار سمنبو در کابل گرد آوری شده و بنام گزدیده اشعار سمنبوی بادغیسی به نشر رسید. 
سمنبوی بادغیسی که زن بی سوادی بود، بخاطر یک لقمه نان به درب مکاتب و دانشگاه های کابل به گدایی می نشست و بـــرای یک افعانی قصیدهء را برای هر کس فی البدیهه مـــی سرود. بعد از دهه شصت خورشیدی شمنبوی هروی در مجامع عام کمتر دیده می شد. 
بی‌ ســــوادم در حـیـات خـویش خوار افتـاده‌ام 

مثـل مجنـونم به دشــت و کــــوهســـار افتاده‌ام 

صـبـر و آرام و قــرارم رفـت در هـجـر نـگـار 

همـچـــو آب چشـــمه‌ام در رهگــذار افتــاده‌ام 

ای خدا من شاخه خشکم بـــــه‌ رحمت سبز کن 

زانـکه مـن از مخـلـصـان چـاریـــار افـتـــاده‌ام 

در جـهــان گـل دیــده‌ام امــا گـل بـیـخــار نــه 

من همــان خــــارم که از گل برکنــار افتــاده‌ام 

بی ‌ســوادم من، سمنبو گفتــــه‌ ام این شــعر را 

شــاعرم از بی ‌ســـــــــوادی دلفـگار افتـــاده‌ام



[ یکشنبه 26 آبان 1392 ] [ 8:22 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (1) ]

عاشورا

 

 

دوباره ماه محرّم، دوباره بوی حسین
دوباره بر سر هر كوچه گفت و گوی حسین
بیا به دسته ی ما نوحه ی جنون سر كن
كه می­رویم شباشب، به جست و جوی حسین
حسین، وارث كشف و شهود غار حراست
چه های و هوی محمّد، چه های و هوی حسین
نبسته اند به روی حسین، هرگز آب
فرات، آب ننوشید از گلوی حسین
فرات، تشنه ی لب های تفته جوشش بود
فرات، آب شد از شرم، رو به روی حسین
قتیل قبله همیشه به یاد می مانَد
بیا كه مهر نماز است، خاك كوی حسین
چنین كه در دل من ،داغ كربلا جاری ست
شهید می شوم از هُرم آرزوی حسین
طلوع می كند آخر طلیعه ی موعود
مسیر قبله عوض می شود، به سوی حسین

علیرضا قزوه

ورود به ماه محرم

 

از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟

یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام

بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟

اشهد ان لا... شهادت اشهد ان لا ... شهید

محشر الله الله است می دانی چرا؟

یک بغل باران الله الصمد آورده ام

نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟

راه عقل از آن طرف راه جنون از این طرف

راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟

از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست

فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟

از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید

انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟

از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد

باز اما بهترین ماه است می دانی چرا؟

 

حسن لطفی

ورود به ماه محرم

 

بوی محرّم آمده ما را صدا کنید

ما را دوباره در غم خود مبتلا کنید

سالی به انتظار شما گریه کرده ایم

شاید به چشم ما قدمی آشنا کنید

این هم شما و این دل ناقابلی که هست

وقتش شده که روضه ی خود را به پا کنید

قلبم برای سینه زدن تنگ آمده

رخصت دهید و در دلمان کربلا کنید

شال عزا به گردن من بسته مادرم

دارد امید، درد مرا هم دوا کنید

 

یوسف رحیمی

امام حسین(ع)-مناجات-ورود به ماه محرم

 

این روزها غم تو مرا می‌کشد حسین

شب های ماتم تو مرا می‌کشد حسین

تا آن دمی که منتقم تو نیامده ست

سرخی پرچم تو مرا می‌کشد حسین

از لحظه‌ی ورودیه تا آخرین وداع

هر شب، محرّم تو مرا می‌کشد حسین

هنگام پر کشیدن یاران یکی یکی

اشک دمادم تو مرا می‌کشد حسین

داغ علی اصغر و عباس و اکبرت

غم‌های اعظم تو مرا می‌کشد حسین

از قتلگاه تو چه بگویم؟ حکایتِ

انگشت و خاتم تو مرا می‌کشد حسین

بر نیزه در مقابل چشمان خواهری

گیسوی درهم تو مرا می‌کشد حسین

سالار سر بریده‌ی زینب سرم فدات

هستی فاطمه! پدر و مادرم فدات

 



[ پنجشنبه 23 آبان 1392 ] [ 9:51 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

ترانه دل

 

گزیده اشعار همایون شاه عالمی 


ترانه دل 

درد عشق اســت در ترانــه ی دل 

جــــــای یار است آشـیانــه ی دل 

چهـــره ی یار آفــــــــتابی نمـود 

تا درخــشان بشد به خــانه ی دل 

از نگاهت زبان چه شــرح نمـود 

داسـتانهـــای بیکــــــــرانه ی دل 

ای مسلمان زچشم کافــــــر خود 

تیرها کـــــــرده یی روانه ی دل 

چشمت افسانه های عشق بگفـت 

مــــــژه هــایت سپاه ِ لانه ی دل 

یاد رویت همـــــــــیشه تازه بوَد 

بر لبم هست زآن فـــسـانه ی دل 

عشق افـــروخته شــــــرار نوین 

آتشـــــــی اسـت در زبانه ی دل 

دیدی آهـــــسته هــــــم بخـندیدی 

شـوری آوردی در مــیانه ی دل 

آن دو لعــلت بسان غنچه شگفـت 

پُرِ گـوهر بشد خـــــــزانه ی دل 

مهــــر خوردست گر لبـم ز حـیا 

وصل گـویاست در نشـانه ی دل 

تو بیا تا کــــه من بهـــــار شـوم 

به تمــنای جـــــــــــاودانه ی دل 

من (همــایونم) از وصــال رخت 

روز آوَر تو در شــــــبانه ی دل

 

فرهاد آسمانی 



[ پنجشنبه 23 آبان 1392 ] [ 9:44 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

انحنا شعری از نادیا انجمن

انحنا 

برای پرورش راست قامتان شعورم 

چقدر حوصله سقفهای شهر 

نا بلند است 

برای قد کشیدن 

حتی روزنه یی نیست 

و اندامهای شعر من 

چه با قناعت 

در خمیدگی به خواب رفته اند 

و هیچ دستی بیدار 

هیچ سقفی را 

بر انداختنی نیست 

کوتاهی اندایشه رسایی را 

قیاس نمی توان کرد 

اینجا 

در انحنا باید زیست 

در انحنا باید مرد 



نادیا انجمن



[ پنجشنبه 23 آبان 1392 ] [ 9:42 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

وصلت گهی عشق

 

 
وصلت گهی عشق 

حسرت دیدن رخسار تو بیمارم کرد 

دام گیسوی تو یکباره گرفتارم کرد 

نازنینا دل شیدایی من افگار است 

بی جهت نیست که عشق تودل آزارم کرد 

از محبت سخن مهر و وفا سر گرفت 

چشم جادوی تو در پرده ی اسرارم کرد 

کــی توانم که ز دیدار تو من سیر شوم 

لب گلگون تو چون گلشن و گلزارم کرد 

مستی جام نگاه ی تو تمنای من است 

وا عجب هر نگهت غرقه به افکارم کرد 

درسحرگاه ایکه بودیم به وصلت گهءعشق 

صحبت مهر و وفای تو سبک بارم کرد 

گفتنی ها بدلم با خط زرین حک شد 

نقش تصویر تو چـــون آیینه دیدارم کرد 

راه گـم کرده بدنبال تو افتاده « بشیر» 

چون شهابی که زخواب خوشی بیدارم کرد 

قیوم بشیر هروی


[ پنجشنبه 23 آبان 1392 ] [ 9:38 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

دو حکایت حکیمانه از بوستان

فرهاد آسمانی

 

دو حکایت حکیمانه 


زاهدی گوید: 
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود ! 
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ 
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟ کودک چراغ را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟ 
چهارم زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟ 
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد!!



[ پنجشنبه 23 آبان 1392 ] [ 9:36 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

حمیرا نکهت دستگیر زاده

شعری از حمیرا نکهت دستگیر زاده 
دل بیقرار 
دلبسته صخـــــره بـــــر سبق آبشـــــــار تو 

دل میدهد به کـــــوه، ثبــــــات فـــــــرار تو 

دست من و نیــــــاز من و تنگــــــــدستی ام 

دلتنگ قصه هــــای پــــــر آب و شـــرار تو 

شب را به یاد هـای تو خــــــورشید میکنــــم 

از آتش دو دیــــــده ی شب زنـــــده دار تــو 

در را به روی لحظه ی دیــــــدار هــــا مبند 

از بـــــــام میــــــرسد خبـــــر راهــــوار تو 

این شهـر از طــــــراوت گــــل یاد میکنــــد 

من از خیـــــــال روشن سبـــــز بهـــــار تو 

برخیـــــز و روز را به سبــــوی نشاط ریز 

بس جـــــام ها تهـــــی شــــده در انتظار تو 

من خسته، دل شکسته، صدا پرشکسته است 

بنشسته شب ، گسسته زخـــــود بیقــرار تو



[ چهارشنبه 22 آبان 1392 ] [ 13:29 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (3) ]

مهری هروی

مهری هروی 
مهری هروی یکی از سخنوران توانمند زبـــان دری در قرن نهم هجری است که در شهر باستانی هرات دیده به جهان هستی گشود. نــــــام اصلیش مهرالنساء و مشهور به مهری ، مهریه هراتیه و مهری هروی بوده و از شاعران شوخ طبع و ظریف هرات بشمار میرود. 
او ندیم و هم صحبت گوهر شاد بیگم بانوی دانشمند و همسر سلطان شــــــاهرخ میرزای تیموری بود. ملکه گـوهر شاد به او لقب زن فاضل و شیرین سخن داده بود. مهری هروی با مردی به نام عبدالعزیز ازدواج کـرد و شوهرش از طبیبان خاص شاهرخ میرزا فرزند امیر تیمور محسوب میشد. از آنجائیکه شوهرش پیر مــــــردی بیش نبود، مهری در مصاحبت گوهر شاد بود با مسعود ترخان خواهر زاده اش آشنا گردید و عاشق و دلباخته او شد. این عشق بزودی در بین آندو پهنه گسترد. 
گویند: روزی گوهر شاد بیگم در شاه نشین طبقه دوم قصر نشسته و مهری را به حضور خواست. از حسن اتفاق حکیم عبدالعزیز شـــــوهر مهری نیز از آن راه میگشت، گوهر شاد حکیم را نیز نزد خـــــود خواست، حکیم بنابر کبر سن و اینکه با سرعت نزد ملکه گــــوهر شاد می آمد، رفتارش ناموزون بود که موجب خنده او را فراهم کرد. او رو به مهری کرده پرسید؟ ... 

مهری ، فی البدیهه اظهار داشت: 

مـــــرا بــــا تو سر یاری نمــــانـده 

ســـــر مهر و وفـــــــاداری نمـانده 

ترا از ضعف و پیری قوت و زور 

چنانــکه پـــــای بــرداری نمــــانده

 

نمونه شعر مهری هروی در ادامه مطلب کلیک کنید 




ادامه مطلب ...
[ چهارشنبه 22 آبان 1392 ] [ 13:27 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (1) ]

عایشه درانی

 

 

عایشه درانی 
عایشه بنت یعقوب علیخان بار کزاهی ، شاعره بزرگ افغان در نیمه دوم قرن دوازدهم در کایل تولد یافته علوم متداوله آن عصر را از قبیل صرف و نحو ، معانی ، بیان ، تجوید و ادبیات را در محله ایکه بنام (محله توپچیها) شهرت داشت بپایان رسانید و بعمر بیست سالگی شروع به سرودن اشعار نمود. 
طوریکه روایت میکنند اولین شعر را در حضور تیمور شاه درانی در تعریف افق گلفام گفته است: 

شفق را لاله گون دیدم نماز شام در گردون مگرخورشید را کشتن که دارد دامن پرخون 

اشعار قسمت دوم دیوان قلمی عایشه مملو از احساسات تلخ و اندوه بار است و اکثر آن را در مرثیه پسر دلبند خود گفته . خود مادر داغدیده هشت سال دیگر زنده بود و در سنه 1235 در گذشت.
عایشه دارای دیوان مکملی که آنرا بتاریخ 26 رجب سنه 1232 تمام نموده است میباشد و خوشبختانه دیوان او از بین نرفته ، در سال 1305 هه به امر امیر عبدالرحمن خان بطبع رسید ه ولی دیوان مطبوع او با دیوان خطی بعضی اختلافات دارد. 
شاعری عايشه شامل سه مرحله است، نخست مرحله غزلسرايی و سال های جوانی که در عهد تيمور شاه درانی گذشت 
دوم مرحله سرايش شعرهايی با رنگ و بوی تصوف و عرفان است که مصادف با دوران جنگ های داخلی پسران تيمور شاه و حمله انگليس به افغانستان است. 
سومين مرحله نيز، شامل مرثيه سرايی های پس از شکست سلسله درانی ها در افغانستان می شود 

نمونه شعر این بانو در ادامه مطلب مراجعه کنید ...




ادامه مطلب ...
[ چهارشنبه 22 آبان 1392 ] [ 13:25 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (0) ]

شفیق اوبه تبار

 

شعری از شفیق اوبه تبار 

 

و گفت آخر به گوش من بتاریکی

چرا دنیا شده روشن بتاریکی

من از این مردمک ها شکوه دارم

 که تا کی این چنین دیدن بتاریکی

سیاووش را ندانم چه خیال است

که تازاند چنین توسن بتاریکی

منیژه بر سر چاه و امیدش

فتاده در غم بیژن زتاریکی

سکندر را بگو سودی ندارد

سپاهی را بخود بردن بتاریکی

ازین مرداب بیرحم ای نگون بخت

چی دیدی جز فرو رفتن بتاریکی

ندانم ارزشی دارد و یا خیر

که با وحشت غزل گفتن بتاریکی

 



[ سه شنبه 21 آبان 1392 ] [ 16:8 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (5) ]

سید محمد نبی عندلیب علوی

سید محمد نبی عندلیب علوی

میخانـــه

فتـــــــــنه انگـــــزبـــــود مجــلس شــــاها نــــــهِ تـــــو

بهتــــراز کــعبــه بـــود گـوشـــــه ی میــخــانــــهِ تـــــو

سحـــــرِ نیسـت ، کــه از آیت عــشـقــت نـــــــرســـــد

بــه مـن از جــــام مـی وســـاغــــر و پــیمــــانـــــهِ تـــو

خـوش مجـلــــل تـــو نمــودی همــــه اطـــراف چمــــن

مـن غـــــــلا مـم بـــه غــــلام درِ کـــــا شـــانـــــهِ تـــو

عـــهـــد و پیمـــان بنمـــا ، تا کـه شـوی مــهــمــا نــم

عصــر گاهِ شــوم حـاضــــر ، بــه درِ خــــــانــــهِ تــــو

انـدر آن شب کـه تـــو حــــاکــم شوی وحـــــکم کنــــی

بــزنـم شــانـه ، بـــه آن کــا کل مسـتـــا نـــــهِ تـــــو

(عندلیبک) نکشــــد ســـــــر زهـــــدایـــات تــــو ، ای !

ســـر و جــــانـم بفــــــدای روخ جـــــانــــانــــهِ تـــــــو



[ سه شنبه 21 آبان 1392 ] [ 15:52 ] [ بشنو از نی ] [ نظرات (1) ]
.: تعداد کل صفحات 31 :. صفحه شماره صفحه قبل 1 2...27 28 29 30 31 صفحه بعد

درباره وبلاگ



گرچه افکارت صدای شیشه است
بهر فرهاد زمان این تیشه است
حرکت حافظ صفت در پای توست
آذرخش تند در رویای توست
کاش این رویای تو احیا شود
تا صدای ما از آن بالا شود
شاید این بهترین سر آغاز کار مان باشد که شفیق اوبه تبار را با شعری که بمناسبت نشرنخستین شماره از فصلنامه الکترونیکی ادبی هنری و فرهنگی ( بشنو از نی ) با خود داشته باشیم،باید یادآور شوم که نام این نشریه از بین بیش از یک صد نامی انتخاب شده است که از طریق فضای مجازی فیس بوک برای مان مواصلت ورزید و شفیق اوبه تبار چندین نام را از طریق پیامک برای مان ارسال داشت نام انتخابی بشنو از نی و شعر بالا را هم به مناسبت چاپ نخستین شماره برای من فرستاد،و اما آغاز کار : من به عنوان شاگرد ادبیات همیشه جای خالی یک نشریه ادبی را پیرامون خودم احساس میکردم و این احساس خلاء وادارم نمود به نشر یک چنین نشریه ای . جادارد از همه کسانی که با من ابراز همکاری نموده اند خالصانه سپاسگزاری کنم.


پروفایل مدير وبلاگ

ورود کاربران

نام کاربری :
رمز عبور :
رمز عبو را فراموش کرده ام

عضویت سریع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد

مطالب تصادفی

آرش کمانگیر 6
حکایت
ضرب المثل ها(لعن الله اللجاجة)
داستانهای مثنوی به نثر( خرس و اژدها )
ستایش خرد
هنر
رودکی
ما گشته‌ایم، نیست، تو هم جست‌وجو نکن
مناجات
ضرب المثل ها(خاک بر سر)

محبوبترین مطالب

خوشحال خان خَتَک، پَشتونِ پارسی­ گوی(1957)
حکایت کرده اند که ............(1293)
داستانهای مثنوی به نثر(طوطی و بازرگان)(1275)
حضرت معين الدين چشتي(985)
بحر طویل(سیزده بدر)(845)
داود عرفان (779)
گلایه دکتر شریـعتی از خـدا و جـواب سهراب سپـهری (699)
زنده باشی یار من آیینه وارم ساختی(673)
نیت کردم ادا سازم(633)
کاوه جبران(577)

خبرنامه


لطفا صبر کنید لطفا صبر کنید ...

صفحات جانبی

گنج غزل

آرشیو ماهانه

تير 1400
آبان 1395
خرداد 1395
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
مرداد 1393
تير 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
لیست آرشیوها

پیوندها

حس من
انجمن شعر شهید رابع استهبان
دوشنبه
شاعران پارسی زبان
معرفت
جنگلهای سرگردان
عبور عقربه ها
ساغر پرزشراب
بنیاد ادبیات داستانی ایران
کتابخانه الکترونیکی
ویکی لینکز
سارا شعر
هرات باستان
گنجور
♥سایت عاشقانه لاویر ♥
♥سایت عاشقانه لاویر ♥
♥سایت عاشقانه لاویر ♥
فروشگاه اختصاصی کارت شارژ برای سایت شما کاملاً رایگان
سیستم همکاری در فروش پایگان
::: قم دانلود :::
روزنامه هشت صبح
جام غور
تولکیان
خرید+سیسیکم
دانلود سریال جدید
خودنویس
قالب رز بلاگ|قالب وبلاگ خطاطی و خوشنویسی رز بلاگ
تور تایلند
ثبت شرکت|شیراز

سایت های مفید


لیستی از سایت های مفید  

فقط کلیک کنید


روزنامه هشت صبح 

لغت نامه فارسی 

مترجم گوگل 

سایت خبری تاند( پشتو) 

سایت جام غور 

دانلود از یوتیوب 

آپلود ساده عکس

جمهوری سکوت 

بی بی سی فارسی بخش  افغانستان 


دانلود آهنگ

در این قسمت لینک مستقیم  دانلود آهنگ های زیبا را برای شما در نظر گرفته ایم.

برای دانلود آهنگ های بیشتر ابتدا عضو شوید.


برای دیدن آهنگی از خسرو فدا کلیک کنید 

برای دانلود این آهنگ کلیک کنید 

برای دیدن دکلمه خیلی زیبای شعری از مژگان ساغر کلیک کنید 

دانلود دکلمه شعر جنون با صدای مژگان ساغر کلیک کنید 

دانلود دکلمه شعر از مژگان ساغر با کیفیت خیلی عالی کلیک کنید 

دانلود کلپ جالب از احسان خواجه امیری کلیک کنید 


اعضای سایت

محمد هلال حبیب خلیلی
مجتبی

سایت آوازک

عکس|مقاله تعریف خانواده
قالب وردپرس
ویلچر|ویلچر دست دوم

دیگر امکانات

------------------------------------------------------------------------------

طراح قالب: آوازک

[ طراح قالب: آوازک ]
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ]