زنی که زندهگی پسانداز میکرد، خالده فروغ، نشر زریاب، تابستان ۱۳۹۳
در نگاه اول، بعد از این که جلد رُمان را میبینی، بیدرنگ، یادی از زمان از دسترفته وبه ویژه بخش نهایی آن، زمان بازیافته در دلت زنده میشود. اما یک تورق گذرا بسنده تواند بود تا نیک دریابی که «تفاوت ره از کجا تا به کجاست». شاید از همین باعث که، آن یکی، شهکار مارسل پروست است و این دیگری، اولین رُمان یک بانوی شاعر.
«زنی که زندهگی پسانداز میکرد»، رمانی است با نثر سلیس و خوانا و زبان سُچه و یک دست. اغلب نشیبدار و عاری از تکلف. در یگانیگان قسمت اما، ساختار جملهها بیشتر به شعر نزدیک است تا به نثر. تبدیل ساختار از نثر به شعر در رمان، در بیشتر جاها نتوانسته مانع یکدستگی متن شود و اصطکاکی بهجود آورد. در بعضی قسمتهای دیگر اما، با ازهمتفکیک نشدن نهاد و گزاره، جملهی متحول، با بقیهی متن بیگانه شده و در فهمشان نیز ممکن است در نزد بعضی از خوانندهها مشکلی رونما گردد. مبرهن است که هدف نویسنده از نوشتن رمان، این نیست که فقط عدهی محدودی از آدمها خوانندهی رمانش باشد و برای عدهای دیگرِ آدمها خواندنش چنگی به دل نزند. در صفحه ی ۳۱ اثر میخوانیم: «پس فرق میان این گونه خاک شدن وآن گونه شدن در اصل نبود» و خوانندهی سبکناآشنا، میپندارد که پس: فرق میان این گونه خاک شدن وآن گونه خاک شدن، در فرع [و یا کدام جای دیگر] بوده! در اینجا، اگر جملهی نقل شده به این شکل ترتیب مییافت، زیبایی و همگونی بیشتری داشت: «پس در اصل، فرقی میان این گونه خاک شدن وآن گونه خاک شدن، وجود نداشت.»
انصاف این است که گفته شود جملاتی هم استند که با تبدیل ساختارشان از نثر به شعر، لطیفتر شدهاند. بهگونه نمونه: «به هیچ چیز نمیاندیشید؛ تعریفناپذیر حالتی در خود احساس میکرد.» (ص۱۱)
انتخاب واژههای کموبیش بیمناسب در بعضی از قسمتها و تکرار یگان واژه در فاصلههای نه چندان دور نیز، از جملهی مشکلاتیاند که توانستهاند اندکی از سلاست متن و جذابیت جملهها در همان قسمتها بکاهند؛ به گونهی مثال: در صفحهی ۳۲ اثر چنین آمده است: «…او که پیش از آمدنش به شهر، از شهر فکر دیگری در سر داشت…» که اگر در این جمله به عوض «فکر»، «تصویر» و به جای «سر»، «ذهن» میآمد، ما چیز بهتری داشتیم: «…او که پیش از آمدنش به شهر، از شهر تصویر دیگری در ذهن داشت…» و بر این سیاق است تکرار پیهم واژهی «بیپیشینه» (نگاه کنید به صفحهی ۷۵)
چنان که گفته آمد، به نظر من، اگر قلت واژهها را در ذهن نویسنده دلیل ندانیم-که این طور هم نیست و بانو فروغ با آثار شعریاش نشان داده است که ذخیرهگاه واژههای هر نوعی است- باید گفت که نویسندهی رمان «زنی که زندهگی پسانداز میکرد» در انتخاب بسا واژهها دقت زیاد به خرج نداده است؛ ببینید: «همیشه یکجا آنجا میرفتند؛…» که بهتر بود مینوشت: «همیشه باهم آنجا میرفتند؛…»
نکاتی برشمرده، به هر ترتیبی که باشند، نمیتوانند تغییر و تاثیر تعیینکنندهای بر کلیت رمان وارد آوررند. رسالت «زنی که زندهگی پسانداز میکرد»، بیشتر و فراتر از اینهاست که با جابهجایی چندواژه، بتوان آن را خاتمهیافته تلقی کرد.
درونمایهی رمان، روایتیاست از رنجها و دردها و هم خاطرههای زنی که پس از یک صدوپنجاهسال، دوباره به زندگی برمیگردد. و با حالتی شبیه به درونگرایی. اینگونه روایتها، خواننده را به سوی آزمایشهای «تله پاتی» میکشاند که موریس میترلینگ در قانون جهان از این نوع آزمایشها به کرات نقل کرده است.
آنچه که در «زنی که زندهگی پسانداز میکرد»، بیشتر از دیگر جنبهها قابل احساس است، چندان که خط سیر رمان بر آن ابتنا یافته است، جنبهی زنانگی رمان است. بانو فروغ با دقت زیاد، قادر شده به شکل زیبایی احساسات و احوال زنانگیاش را در رمان انتقال دهد. این ویژگی، از هر بند رمان مشهود است؛ گاهی در نقش راوی ناظر و گاهی هم در نقش قهرمان و یا شخصیت مرکزی رمان(انوشه).
این یکی دیگر از خصلتهای کماکان دلچسپ رمان است که نویسنده، نقش مرکزی را همیشه به راوی داستان تفویض نکرده است و یا عکس آن. گاهی، راوی و قهرمان یک نفر میشوند (در آغاز و بعضی از قسمتهای دیگر) و باری هم، هر یک، شخصیتهای جداگانهای.
بانو فروغ در جامعهای زندگانی دارد که سنتهای دستوپاگیر و ناعادلانه، همچنان مرد را به عنوان جنس برتر، کاملتر و بیعیب و نقصتر بر شمرده و نسبت به زن، یعنی جنس دوم، به مرد ارجحیت قایل میشود. این واقعیت تلخ و نابههنجار، حقیقت دیگری را ناگزیر در پی دارد که همانا عقدهای شدن زن است که هیچ تفاوتی با مرد ندارد. از این سبب، رمانی که به قلم یک زنِ کموبیش نوگرا و سنتشکن و باخبر از اوضاع جاری جامعه نوشته میشود، به حتم که نمیتواند از کنار این واقعیتهای تلخ جامعهاش بیغم بگذرد. نویسنده با طعنه و تعریض مینویسد: «…از خاطر چی؟ از این خاطر که او مکتبی است و تو نیستی؟ تو مرد استی و مردها عیبی ندارند.» (ص ۴۷) و این گونه به تصویر میکشد که چگونه خرد جمعی جامعهاش ویژگی جنسیتی را مقدم بر سواد دانسته و مرد را موجود «کامل» محسوب میدارد.
«زنی که زندهگی پسانداز میکرد»، قادر شده است در قسمتهایی از متن، به آسیبشناسی در مناسبات اجتماعی جامعه پرداخته و گوشههایی از نارواییهای نظام سیاسی را در پرویزن نقد قرار دهد. گاهی از فاصله بین «فارسان توسن چوبین قدرت» با ملت، سخنهایی گفته و گاهی هم از هوسورزیهای یک مرد پرده بر میدارد. آنجا که انوشه پس از ازدواج با وخشور، میبیند که محبت وخشور نسبت به او، با گذشت هر روز کموکمتر شده میرود، تا این که یک روز انوشه شوهرش را هنگام برآمدن از خانه، تعقیب میکند و سرانجام میبیند که وخشور، در پارک روبهروی رستورانت، با دختری بر روی یک دراز چوکی نشسته و قصه میکند.
مضمون رمان هرچه باشد، خُب، بدون شک زیباییهایی دارد. در بعضی قسمتها اما، اگر خواننده احساس سطحی بودن هم میکند، از آنجاست که شخصیتها و حادثهها بدون هیچ پیشفرضی، داخل رمان شدهاند. (نگاه کنید به صفحههای ۴۹ و ۶۱) و در بعضی جاهای دیگر، جملهها چندان قصور و کوتاه میشوند که آدم را به یاد جای خالی سلوچ از محمود دولتآبادی و نوشتههای جلال آلاحمد میاندازند. حال آن که در بعضی از قسمتهای دیگر، جملهها، راه دور و درازی را در پیش میگیرند تا به «نقطه»ای میرسند. (صفحه ی ۶۹ پاراگراف چهارم)
حرف آخر اینکه بانو فروغ در رمانش همچون هر نویسندهی تازهکار دیگر تحت تاثیر نویسندههای تاثیرگزار دیگر بوده. نوع پرداخت به رمان، همانندی زیادی به گلنار و آیینهی استاد رهنورد زریاب دارد. آنجا که انوشه، شخصیت مرکزی رمان، به گونهی ابهامآمیزی در رمان راه پیدا میکند و ادامهی رمان، به رفع این ابهام میپردازد. و این نوع پرداخت، خیلی زیبا و شگِفتیانگیز مینماید و جذاب. به تعبیر ژاک دریدا: «پایان کتاب، آغاز نوشتار.»
در ترتیب و انتخاب جملهها نیز این تاثیرپذیری بارها به مشاهده میرسد؛ مثلا در آغاز رمان میخوانیم: «…اینک میروم که بخوانم تا گوشهایم این آوازها را نشنوند؛ زیرا حسم چنین است که هر کتاب، انسانی است که دنیای خود را دارد.» و این، بیشباهت به این گفتهی شریعتی نیست: «مگر نه این است که یک انسان، یک عالم کوچک است، که هم هند را در خود دارد و هم آتن را؟»، در جای دیگر: «اما چارهای نبود و کار از کار گذشته بود و دیگر هیچ.» (این مقولهی «دیگر هیچ» در خیلی جاهای دیگر نیز استفاده شده است) به نظر من، یک چشمزد به عنوان کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ، نوشتهی اوریانا فالاچی کافیست تا راز استفادهی مکرر از این مقوله برملا گردد. و در جای دیگر: «و باز هم جدیتر شد وگفت: «وخشور! به تو میگویم، آن زن کیست؟ چگونه اجازهاش میدهی که در مورد من این چنین گپ بزند؟». که این گفتهها خواننده را به یاد نوشتهای از بانوی غزل ایران، سیمین بهبهانی میاندازند. آنجا که سیمین در کلید و خنجر و در قصهها آورده است: «میخواستم بگویم: «زن، قباحت دارد! جلو چشم من؟ مگر محرم توست؟» و نیز: «زنکهی پتیاره! اینجا خانهی منه. تو چه کارهای که سرپرستی کنی. این شوهر منه. من که هنوز نمردهام. اون پوستهی منه. تورو چه به این غلطای گندهتر از دهنت؟ مگه تو مفتی شهری؟…»
و، آخرتر هم اینکه، اولین اثر هر نویسندهای، به یقین که شهکار آن نویسنده بوده نمیتواند. و «زنی که زندهگی پسانداز میکرد» نیز بدون هیچ استثنایی، در همین چوکات قابل بررسی است. با پشت کار و ادامه دادن است که نویسنده، در هر حرکتش، گامهایش را هوشمندانهتر از قبل برداشته و از تکرار لغزشهای گذشته احتراز میجوید.
رمان «زنی که زندهگی پسانداز میکرد»، زیبا، جذاب و خواندنی است. دریغ و دردا که چی میشد اگر این موجود، هزار سر میداشتی؟