جوان فقیه
حکایت کرده اند که روزی مامون با دانشمندان و متکلمان نشسته بود. مردی غریب که جامه ی سفید کهنه دربر داشت به مجلس اندر آمد و پائین تر از همه بنشست. دانشمندان به سخن گفتن شروع کردند و به حل مسائل مشکله اقدام مینمودند و ایشان را عادت این بود که مسئله را به اهل مجلس یکان یکان عرضه میداشتند و هر کدام از اهل مجلس را لطیفه یا نکته بنظر می آمد آن را ذکر میکرد. پس در آنروز به تمامت اهل مجلس عرضه داشتند تا نوبت بدانمرد غریب برسید. آن مرد سخن گفتن آغاز کرد و جوابی نیکوتر از جوابهای دیگران داد. سخن او را خلیفه تصدیق کرد و فرمود که بالاتر از آن مکانی که نشسته بود بنشیند.
باقی در ادامه ی مطلب.............
چون مسله دوم طرح شد و نوبت سخن گفتن بدو رسید جوابی بهتر از جواب نخستین باز گفت: مامون فرمود که از آن مکان بالاتر نشیند تا اینکه نزدیک به خلیفه بنشست.
چون مناظره بدانجا رسید، آب حاضر آورده ، دست بشستند و بملاطفت و مهربانی بیفزود و وعده انعام و احسانش بداد آنگاه مجلس شراب مهیا کردند مهمان را بخواست و پیمانه شراب بگردش آوردند در حال مرد برپای خاست و گفت: اگر خلیفه مرا اجازه دهد یک سخن بگویم.
خلیفه گفت: هرچه خواهی بگو.
آن مرد گفت: بر خلیفه عیان شد که من امروز در این مجلس پست ترین مردمان بودم و خلیفه ی زمان مرا به سبب اندک دانشی که از من به ظهور آمد به خود نزدیک خواند و در درجه بلند جای داد و اکنون همیخواهد که میانه من و اندک دانش جدائی افتد تا از عزت بذلت و از کثرت به قلت اندر آیم. حاشا که خلیفه باین اندک دانشی که من دارم حسد برد از آن رو مرد که چون شراب بنوشد عقل ازو دور شود و جهل بر او نزدیک گردد و ادبش به یکسو رود و در چشم مردمان پست نماید. از رای بلند خلیفه امیدوارم که این گوهر گرانبها را از من باز نگیرد.
هزار و یکشب