بهشت
صفیه بیات
تا یک پیاله نوش کنیم از بهشت من
بگذار تا که دم بکشد سرنوشت من
می بارد از هوا و زمین میوههای تلخ
قانون جاذبه است درون سرشت من
هر روز خشت میپزم و سنگ میخورم
افسانهها نوشته شد از خوب و زشت من
یک دشت سرد و خالی و بیبرکتم ببین
حالا رسیدهاند ملخها به کشت من
در ابتدای جاده به پايان رسيدهام
داغِ غم است حک شده بر خشت خشت من